۱۳۹۱ آذر ۱۴, سه‌شنبه

درخواست اصغر فرهادی از نسرین ستوده


بانو نسرین ستوده بزرگوار، این روزگار بیش از هر چیز محتاج آموزگارانى چون شماست. شمع وجودتان را از این تاریکى دریغ مدارید. من نیز همچون بسیارى از هموطنان دل نگران سلامت شما هستم و از این طریق با ستایش پایدارى تان، تقاضاى پایان دادن به اعتصابتان را دارم.

با آرزوى رهایى همه غمخواران در بند.
اصغر فرهادى

۱۳۹۱ آذر ۱۰, جمعه

آهنگ ها




الان که می نویسم دارم دومین آهنگ ساعت 9 رو گوش میدم. 

این آهنگ منو یاد چند سال پیش میندازه. وقتی که از پل عابر پیاده رد می شدم و بلند برای خودم می خوندم و میشنیدمش. با خودم میگفتم امروز دیگه میگم. بیشتر آهنگ ها برام یادآوری حس یا خاطره ای یا اولین باری که اونو شنیدم و حس و حال اون موقع هست.
الان چهارمین آهنگ پرچم سفید.
برنامه خوبی برای این سه روزم ریخته بودم، اون طور که می خواستم پیش نرفت شاید تا پنجاه درصد. می دونم تا چند روز دیگه شاید فرصت هام کمتر بشه، باید بزنم بیرون. تا برنامه هام رو بیشتر جلو ببرم.
الان رسیدم به هشتمین آهنگ پرچم سفید.
اعتصاب غدای وکیل و مادر، چهل روز رو رد کرد. بمب خوشه ای روی سر بچه های سوری. فلسطین شد کشور ناظر. ستار بهشتی ، پلیس فتا ، قوه قضاییه  و مجلس. نامه ملکی و نوری زاد و ... .
دهمین آهنگ پرچم سفید.
توی وبلاگ دوستی مطلبی رو خوندم درباره اعتراض و انتقاد به این نمایشی که هر سال برای محرم آدما برگذار می کنن بدون ذره ای بهتر شدن و فکر کردن و دست به کار زدن. در ادامش تمام مشکلاتمون رو از گروه و قوم خاصی میدید. بدون نگاه کردن به خود خودمون.
نهمین آهنگ ساعت 9.
دوبیت شعر از آلبوم جدید خوانندش (اگه اشتباه نکنم) شنیدم . خیلی روزا از سر لجبازی/ چترمو جا می ذارم تو خونه/ دوس دارم مریض بشم تو بارون/ شاید حالم تو رو برگردونه. این هفته قراره آلبوم جدیدش بیاد و باز هم ساختن کلی حس و حال و خاطره جدید.
چهاردهمین آهنگ next level.
همیشه remix آهنگ ها با ریتم تندتری تو ذهنم بود، ولی این آهنگ همه چیزو به هم ریخت. با این آهنگ اشتیاقم برای ساختن و ابداع آواهای قشنگ بالاتر میره. آواهایی از نوع صدایی که خیلی وقته نشنیدمش.یک سال.
هفتمین آهنگ  salaam.
تم های آهنگ هایی که امروز گوش میدم شبیه همه. معمولا با توجه به حس وحالم آهنگ ها رو گوش میدم نه برای تغییر حس و حالم. این آهنگ وطنی رو خیلی دوست دارم، با این که کلمه ای از زبان آذری متوجه نمیشم ولی حس عجیبی به آدم دست می ده با شنیدنش. حس قدم زدن روی ابرها با کوله باری سنگین و تنهایی عجیب.
اولین آهنگ forrest gump.
ادامه نوشته رو بعد از حدود دو ساعت ادامه می نویسم. تو این مدت دو تا مستند دیدم. یکی درباره بروس لی و دیگری هومن خلعتبری.
این جاده بالا و پایین داره. غم، شادی، تنهایی، زیبایی، رسیدن، دوری و ... و چاره ای ندارم جز این که اونو به بهترین شکل با وجود این شرایط جلو برم.
چهارمین آهنگ از ساعت 9 با نام زندگی همین امروزه.

۱۳۹۱ آذر ۴, شنبه

پرسش ، پاسخ


حماقت از پاسخی داشتن برای هر چیزی سر بر می کشد ،

دانایی پیامد داشتن پرسشی درباره هر چیزی است.
این جمله رو امروز جایی خوندم، منو به فکر فرو برد.
یک سالی میشه با یک دوستی آشنا شدم که برای هر مطلب و سوالی چه تخصصی و گاها غیر تخصصی پاسخی داشت. بیشتر اوقات هم این پاسخ ها رو طوری بیان می کرد که گویا اطمینان صد در صدی داره.
توی چند مورد که مربوط به مسائل روز میشد با اطمینان صددرصدی درباره یک واقعه و یا مطلبی اظهار نظر میکرد یا مثلا تو بحثی که به اون مربوط نمیشد اظهار نظر می کرد،  دست آخر پس از جستارها و جستجوهای گوناگون بهش نشون دادم مثلا تو اون مورد خاص اشتباه میکنه و ...، ولی اون باز نمی پذیرفت و همچنان همینگونه رفتار میکنه. 
کمی بشتر دقت کردم دیدم خودم هم رگه هایی از این رفتار رو دارم. این که جوابی همیشه داشته باشم و دیگر اینکه در بحث های این مدلی شاید قیافه حق به جانب داشته باشم و یا شاید خونسردی و لحن آرومم رو از دست بدم.
و الان هم بیشتر دارم درباره قسمت دوم این جمله فکر میکنم. داشتن پرسش برای هر چیزی.
می خوام به یک سخنرانی گوش بدم که این لینک دانلودشه. چون هنوز بهش گوش نکردم زیاد تبلبغشو نمی کنم تا بعد.

۱۳۹۱ آبان ۲۷, شنبه

فرق انقلاب 57 و انقلاب مصر


به دنبال برخورد یک قطار و اتوبوس در جنوب قاهره و کشته شدن نزدیک به ۵۰ کودک بین چهار تا شش سال ،وزیر حمل و نقل مصر و رئیس راه آهن استعفا کرده اند.

۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

وصیت نامه

یاد آخرین ویدئویی که ازش دیدم افتادم. تو بیمارستان بود. از زندان اومده بود. به صبر دعوت می کرد.
 کسی که چه زود یک ماه از آزاد شدنش گذشت.
برای شناخت کلی ایشان اینجا کلیلک کنید.
دانلود متن وصیت نامه احمد قابل با فرمت PDF :

۱۳۹۱ آبان ۱۹, جمعه

ستار بهشتی


موضوع درخواست: شکایت علیه بازجوی خود
به: آقای اعلائی مسئول اندرزگاه ۳۵۰
اینجانب ستار بهشتی درتاریخ ۹۱/۸/۹ از طرف پلیس فتا در منزل بدون حکم بازداشت شدم و اینجانب در مدت دو روز بازجویی مورد انواع تهدید و ضرب و شتم قرار گرفتم از فحش های ناموسی که به مادر بنده می گفتند و به خودم مانند [...]، مادرت سالم نیست و بسیار توهینهای دیگر و انواع ضرب و شتم با مشت و لگد و بستن به میز و لگد زدن به سر بنده و اکنون در تاریخ ۹۱/۸/۱۱ بنده را پلیس فتا باز احضار کرده و با خود می برد و بنده عواقب هر اتفاقی که برایم پیش آید مقصر پلیس فتا می دانم و همینطور اگر اعترافی از بنده گرفته شود تحت شکنجه بوده در مدت ۱۲ ساعت ماندن در بند ۳۵۰ اتاق دو، اعضاء اتاق شاهد آثار ضرب و شتم روی بدن بنده بوده اند. و ۲ بار به پزشک مراجعه کردم در نهایت گزارش خود را تقدیم به شما می کنم و خواستار پیگیری این امر هستم.
با تشکر
ستار بهشتی

پی نوشت : برای اطلاعات بیشتر اینجا را بخوانید.

۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

نسرین ستودنی



کاری از توکا نیستانی
نسرين ستوده وکيل زندانی از سوی شورای انضباطی زندان اوين به مدت سه هفته ممنوع الملاقات شد.
هفته ی پيش نيز کلمه گزارش داده بود که اين فعال حقوق بشر در بند که از دو هفته ی پيش دست به اعتصاب غذای اعتراضی زده است، در پی وخامت حالش به بهداری اين زندان منتقل شده است. تشديد برخوردها با اين وکيل در بند در حالی است که از جمله دلايل اعتصاب غذای او ناشی از تبعيض های غيرقانونی با وی در ملاقات با فرزندانش است.
نسرين ستوده از ۱۳ شهريور ۱۳۸۹ در بازداشت است و در دادگاه به جرم “اقدام عليه امنيت ملی، تبانی و تبليغ عليه نظام و عضويت در کانون مدافعان حقوق بشر” به تحمل ۶ سال حبس تعزيری، ۲۰ سال محروميت از وکالت و ۲۰ سال ممنوعيت خروج از کشور و به جرم تظاهر به بی حجابی به ۵۰ هزار تومان جريمه نقدی محکوم شده است.
رضا خندان، همسر نسرين ستوده، در گفتگو با کلمه با اعلام خبر اعتصاب غذای وی در زندان گفته بود: من خيلی اصرار کردم که از اعتصاب غذا صرف نظر کند اما می گفت من هيچ کاری اينجا از دستم بر نمی آيد و آخرين راه اعتراض برای من همين اعتصاب غذا است. شما تصور کنيد يک وکيل لايحه ی دفاعيه ی خودش را که دادسرا خواسته محاکمه کند، ناچار شده روی يک دستمال کاغذی بنويسد و آن را هم ازش گرفته اند به عنوان يک کار غيرقانونی و از آن تاريخ ملاقات حضوری بچه ها را قطع کردند. من نگران همسرم هستم، او در حال حاضر هم از شدت ضعف و لاغری قيافه اش درست قابل شناسايی نيست برای کسانی که در اين مدت او را نديده اند چه برسد از اين به بعد.

۱۳۹۱ آبان ۵, جمعه

هنوز هستی

با هر آهنگی
با هر نسیم خنکی
با هر تابش خورشیدی
با هر بوی بارونی
با هر برگ پاییزی
با هر صدای زیبایی
با هر امیدی

هنوز هستی
تبریک برای روزت

۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

دریا



دریا ، خواننده : احسان خواجه امیری ،ترانه سرا: روزبه بمانی‌ ،آهنگساز: علیرضا افکار ،تنظیم: هومن نامداری

ناراحت نیستم


ناراحت نیستم، وقتی انسان بزرگی این دنیا رو ترک میکنه ناراحت نیستم، نوع ناراحتیم شاید ازاین بابته که شاید در زمان حیاتش قدرشو کمتر دونستم و کمتر ازش بهره بردم. اون انسان از فرصت این دنیاش بهترین استفاده رو کرد ، خوشحالم طوری زندگی کرد که می خواست ،در مقابل ناملایمات سر خم نکرد ، خوشحالم که این شانس رو داشتم که کمی شناختمش، خوشحالم مسیر زندگیش ، تجربیاتش  و طرز تفکرش می تونه برام الهام بخش و  روشنی بخش باشه. خوشحالم برای کسی که برای همیشه از این زندان، آزاد شد.
ناراحتی رو میذارم برای آدم های کوچکی که تو مسیر این انسان های بزرگ سنگ اندازی کردن، کسانی که به هر حقارتی تن دادند تا این افراد رو از مسیرشون باز دارن، آدم های ضعیفی که خود بهتر می دانند که  چقدر شکست خورده و  حقیرند.
پی نوشت : خانواده احمد قابل، دگراندیش دینی، با انتشار اطلاعیه‌ای اعلام کردند که او دچار مرگ مغزی شده و به حیات نباتی ادامه می‌دهد.

"فایده ی آشکار کردن ظلم ظالمان، که مانع از ستم بیشتر آنان شود، حقیقتا کمک رسانی به ستمگران است تا پرونده ی دنیا و آخرت خود را بیش از آنچه هست، سیاه نکنند. سکوت در برابر ستمگری ظالمان، اگر منجر به تکرار ظلم و ستم گردد (که معمولا چنین است) یاری رساندن به ستمگری و شرکت در جرم است..."
متن کامل وصیتنامه در سایت رسمی‌ احمد قابل:

۱۳۹۱ مهر ۹, یکشنبه

سفر پاییزی


دارم میرم سفر،
سفری نا بهنگام اما شاید لازم.
پاییز هم اومد. بارون پاییزی هم اومد. تنهایی پاییزی هم اومد.
یادم نمیاد تو پاییز سفر رفته باشم.
می خوام این مهر ماه، یکی از قشنگ ترین ماه های زندگیم بشه، قشنگ ترین اتفاق ها رو برای خودم رقم بزنم.
می خوام این زیبایی ادامه داشته باشه ، تا آبان، و تمام ماه های خدا.

شیفته افق هایی دور دست



قسمتی از نامه احمد زیدآبادی از زندان برای تولد فرزندش پویا  :
...من هزاران از این نماها از نوزادی تا بزرگی هر سه شما-پویا ، پارسا و پرهام_در خاطر دارم و این شاید نشانی از آن باشد که من به رغم مشغله های بسیار فکری و اجتماعی،هیچگاه از شما و خانواده ام غافل نبوده ام.
میدانید که من شیفته افق هایی دور دست، دشت های پهناور و کویر های بی انتهایم و دلداده ی نوشتن. اینک از هر دو محرومم ...

آگاهی و عشق



آگاهی و عشق , زندان جامعه و قطار تاریخ را نیز می تواند در هم ریزد
علی شریعتی

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

او که یگانه است و شایسته


این نوشته برام میل شده بود. شاید از این حرف ها تو فضای اینترنت زیاد باشه، اما گاهی وقتا بهشون نیاز دارم.

در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست، 
پس برخیز تا چنین مردمی بگریند ...
 
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند
 
نصف اشباهاتمان ناشی از این است که
وقتی باید فکر کنیم، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم، فکر می کنیم
 
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید
همیشه در زندگیت جوری زندگی کن که 
"
ای کاش"تکیه کلام پیریت نشود
 
چه داروی تلخی است وفاداری به خائن،
صداقت با دروغگو،
و مهربانی با سنگدل ...
 
مشکلات امروز تو برای امروز کافی ست، 
مشکلات فردا را به امروز اضافه نکن ...
 
اگر حق با شماست، خشمگین شدن نیازی نیست
و اگر حق با شما نیست، هیـچ حقی برای عصبانی بودن ندارید ...
 
ما خوب یاد گرفتیم در آسمان مثل پرندگان باشیم و در آب مثل ماهیها،
اما هنوز یاد نگرفتیم روی زمین چگونه زندگی کنیم
 
فریب مشابهت روز و شب‌ها را نخوریم
امروز، دیروز نیست
و فردا امروز نمی‌شود ...
 
یادمان باشد که : آن هنگام که از دست دادن عادت می شود
به دست آوردن هم دیگر آرزو نیست ...
زنده بودن حرکتی افقی است از گهواره تا گور
و زندگی کردن حرکتی عمودی است از زمین تا آسمان
 
برای دوست داشتن وقت لازم است، 
اما برای نفرت
گاهی فقط یک حادثه یا یک ثانیه کافی است.
به یاد ندارم نابینایی به من تنه زده باشد
اما هر وقت تنم به جماعت نادان خورد گفتند: "مگه کوری؟"
 
مادامی که تلخی زندگی دیگران را شیرین می کنی،
بدان که زندگی می کنی ...
 
در جستجوی قلبِ زیبا باش نه صورتِ زیبا
زیرا هر آنچه زیباست همیشه خوب نمی ماند
امـا آنچه خوب است همیشه زیباست ...
 
هیچ وقت رازت رو به کسی نگو؛
وقتی خودت نمیتونی حفظش کنی،
چطور انتظار داری کس دیگه ای برات راز نگه داره؟
 
هیچ انسانی دوست نداره بمیره !اما همه آرزو میکنن برن به بهشت.اما، یادمون میره که برای رفتن به بهشت اول باید مرد ...
 
زیباترین عکس ها در اتاق های تاریک ظاهر می ‏شوند؛
پس هر موقع در قسمتی تاریک از زندگی قرار گرفتی،
بدان که خدا می‏ خواهد تصویری زیبا از تو بسازد.
 
عجیب است که پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم؛
بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !بعد از چند روز به دوستی
بعد از چند ماه به همکاری
بعد از چند سال به همسایه ای ...اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم !دیگر وقت آن رسیده که اعتمادی فراتر آنچه می بایست را به او ببخشیم.او که یگانه است و شایسته ...

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

به خاطر صلح و آزادی


این جماعت نادان، بدجور دارن مملکت رو به نا کجا آیاد می برن. تو اخبار شنیدم معاون اول رئیس دولت در مقابل تحریم نفتی اروپا می گفت یک اخم ما می تونه صنعت فرانسه رو به نابودی بکشونه و ... یا از اون طرف هی می گن تحریم ها فرصت است و  ... حرف هایی که هم باعث خندست هم تاسف. تاسف بابت اینکه کیا دارن مملت رو اداره می کنن.
و بدتر از این ها کوبیدن بر طبل جنگ توسط دو حکومت ایران و اسرائیل هست، حکومت هایی که با کمی فکر می توان به شباهت های زیادشون پی برد. جنگی که خیلی راحت ما رو میتونه 50 سال عقب برگردونه، فقط کافیه به عواقب اصرار بر ادامه جنگ ایران و عراق توسط زمام داران پس از فتح خرمشهر در سال 61 نگاهی گذار کرد.
این روزا کمپین های زیادی برای جلوگیری از جنگ و پیشروی به سمت صلح شکل گرفته و تنها کاری که الان از دست من برمیاد انتشار پیام اونهاست
پیام تقی رحمانی فعال ملی - مذهبی به کمپین به «خاطر صلح و آزادی» :
 جنگ در هر حال شوم است اگر چه زمانی باید برای دفاع جنگید ولی نباید فراموش کرد در جنگ مردم بازنده هستند و فرصت طلبان برنده اصلی جنگ .
گاهی فکر می کنم که جنگ بعدی در خاورمیانه را چه کسی شروع می کند این همه سلاح که به منطقه فروخته میشود، جنگ راه خواهد انداخت، صدام و شاه سلاح خریدند و جنگ راه افتاد.
خلاصه قدرتهای بزرگ نمی توانند با هم بجنگند اما باید تجارت پر سود اسلحه ادامه یابد پس در حاشیه جهان صنعتی جنگ راه اندازند تا سود ببرند.
اما چرا ما باید هیزم آتش سود آنان باشیم. حق ما جنگ نیست. این را باید به گوش حاکمان رساند. بچه های ما حق دارند در صلح زندگی کنند تا ببالند و زندگی بهتر داشته باشند. این حق را بخواهیم و بگیریم.
پس جنگ هشت ساله را خاطره ای بر علیه جنگ کنیم و توجه کنیم چه کسانی خواستار ادامه جنگ تا رفع فتنه در جهان شدند و چه افرادی بعد عقب نشاندن متجاوز، ضرورت صلح را گوشزد کردند، همین افراد اکنون از حاکمان ایرانی می خواهند که در برابر مردم احساس مسولیت کنند. 
ایران فقط متعلق به حاکمان نیست، به همه تعلق دارد پس باید در باره سرنوشت آن همه نظر دهند و حکومت آن را اجرا کند نه آن که حکومت تصمیم بگیرد و یک ملت را درگیر رفتار نسنجیده خود سازد. 
قدرت ها به دنبال سود خود هستند اما نباید به دلیل غرور و هر عاملی در بازی آنان نقش هیزم آتش را بازی کرد. پس فراخوان به صلح و آزادی را گرامی بداریم که دردمندانی ازداخل ایران ما رابه آن فراخوانده اند. "

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

سرمایه

این مطلب رو تو فیسبوک خوندم . 

یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای بدین مضمون نوشته است : 
می‌خواهم در آنچه اینجا می‌گویم صادق باشم.من ۲۵ سال دارم و بسیار زیبا ، با سلیقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار یا بیشتر ازدواج کنم.شاید تصور کنید که سطح توقع من بالاست ، اما حتی درآمد سالانه یک میلیون دلار در نیویورک هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به ۵۰۰ هزار دلار.خواست م
ن چندان زیاد نیست. هیچ کس درآنجا با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری وجود دارد؟آیا شما خودتان ازدواج کرده‌اید؟ سئوال من این است که چه کنم تا با اشخاص ثروتمندی مثل شما ازدواج کنم؟چند سئوال ساده دارم:۱- پاتوق جوانان مجرد کجاست ؟۲- چه گروه سنی از مردان به کار من می‌آیند ؟۳- چرا بیشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهری متوسطند ؟۴- معیارهای شما برای انتخاب زن کدامند ؟
امضا: خانم زیبا


و اما جواب مدیر شرکت مورگان :
نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشید که دختران زیادی هستند که سئوالاتی مشابه شما دارند. اجازه دهید در مقام یک سرمایه‌گذار حرفه‌ای موقعیت شما را تجزیه و تحلیل کنم :درآمد سالانه من بیش از ۵۰۰ هزار دلار است که با شرط شما همخوانی دارد ، اما خدا کند کسی فکر نکند که اکنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف می‌کنم.از دید یک تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دلیل آن هم خیلی ساده است : آنچه شما در سر دارید مبادله منصفانه "زیبائی” با "پول” است. اما اشکال کار همینجاست : زیبائی شما رفته‌رفته محو می‌شود اما پول من ، در حالت عادی بعید است بر باد رود. در حقیقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زیبائی شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من یک "سرمایه رو به رشد” هستم اما شما یک "سرمایه رو به زوال”.به زبان وال‌استریت ، هر تجارتی "موقعیتی” دارد. ازدواج با شما هم چنین موقعیتی خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت کند عاقلانه آن است که آن را نگاه نداشت و در اولین فرصت به دیگری واگذار کرد و این چنین است در مورد ازدواج با شما. بنابراین هر آدمی با درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلار نادان نیست که با شما ازدواج کند به همین دلیل ما فقط با امثال شما قرار می‌گذاریم اما ازدواج نه. اما اگر شما کالایی داشته باشید که مثل سرمایه من رو به رشد باشد و یا حداقل نفع آن از من منقطع نشود (می توانید کالاهایی مثل شعور، اخلاق، تعهد، صداقت، وفاداری و … را در نظر بگیرید) آن وقت احتمالا این معامله برای من هم سود فراوانی خواهد داشت چون ممکن است من حتی فاقد دارایی هایی با مشخصات شما باشم. در هر حال به شما پیشنهاد می‌کنم که قید ازدواج با آدمهای ثروتمند را بزنید ، بجای آن ، شما خودتان می‌توانید با داشتن درآمد سالانه ۵۰۰ هزار دلاری ، فرد ثروتمندی شوید. اینطور ، شانس شما بیشتر خواهد بود تا آن که یک پولدار احمق را پیدا کنید.امیدوارم این پاسخ کمکتان کند.
امضا: رئیس شرکت ج پ مورگان

۱۳۹۱ شهریور ۲۶, یکشنبه

سه حرف


الان که دارم اینا رو می نویسم موضوع خاصی تو ذهنم نیست، شایدم اینقدر هست که نمی دونم باید از کجا شروع کنم. وقتی شروع کردم نوشتنو که باعثش اون بود، خیلی انرژی بیشتری داشتم، با ذوق و شوق بیشتری حتی ساعت ها برای یکی دو پست زمان می ذاشتم، مطلب جالبی پیدا می کردم یا موضوع جالبی برای نوشتن، براش هر چه قدر میشد وقت میذاشتم تا به اشتراکش بذارم. ولی الان مثل گذشته نیست. همه چی گزیده تر شده و کوتاه تر. شاید دلیلش به گزیده و کوتاه تر شدن خوشی های این روز ها برگرده.


سه تا  موضوع یا حرف یا درد دل تو فکرم بود که می خواستم سر فرصت براش وقت بذارم، دربارش بیشتر فکر کنم و بنویسم. ولی هی پشت گوش مینداختم. 
برای جا به جایی تو سطح شهر بیشتر از مترو استفاده میکنم. گهگداری یه بنده خدا رو می دیدم تو مترو. یه طرف صورتش سوخته بود و چهره خوبی نداشت، همیشه کلاهی روی سرش بود، یادمه کت و شلوار کهنه و رنگ و رو رفته ای هم می پوشید، میانسال بود و کلا تو خودش بود و انگار مسافر هر روزه مترو. چند وقت پیش که تو مترو بودم و تو حال و هوای خودم، مردی دستفروش رو دیدم که داره صداش بهم نزدیک میشه و داره قیمت باتری هایی که میفروخت رو میگه، کسی بهش توجهی نمی کرد، کمی مکث کرد و آهی کشید و دوباره ادامه داد و حرکت کرد. دیدم چند تا از مسافرهایی که تو مترو بودن دست کردن تو جیبشون و یه آدم مثل برق در حالی که یه کیسه دستش بود رد شد و مردم پول هاشون رو مینداختن توی کیسه. طرف رفت تا به انتهای مترو رسید و برگشت و مردم هم هم چنان پولهاشون رو تو کیسه می ریختن. شناختمش، همون مسافر مترویی بود که چند سطر قبل تعریفشو کردم. تو تمام این مدت اون فرد دستفروشی که تلاش میکرد باتریهاشو بفروشه،مکث کرده بود و نظاره گره این صحنه بود. با قیافه ای خسته و با حسرت نظاره گر بود. با خودم گفتم الان داره تو دلش چی میگذره و به چی فکر میکنه، شاید داره کار خودش رو با اون فرد متکدی مقایسه میکنه. شاید داره تو دلش فریاد میزنه آهای مردم با انصاف، حتما منم باید دست گدایی دراز کنم تا گوشه چشمی هم به من توجه کنین. با خودم گفتم شاید یک گدا به گداهای این شهر اضافه شد.
باز هم از مترو بگم. وقتی میخوام از مترو خارج شم بلیط اعتباری مترو رو درگاه خروجی میزنم تا کمی کمتر مبلغ کم بشه از بلیط اعتباریم و تقریبا این قضیه همه گیر هست. ولی گهگاهی مردمی رو میبینم دستشونو میگیرن جلوی درگاه خروجی و منتظر میشن تا در باز بشه و برن، اوایل فکر میکردم همین جوری این کار رو میکنن ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نه، مثل اینکه بعضیا واقعا فکر میکنن تا دستشونو نگیرن اون قسمت در باز نمیشه. نا خودآگاه یاد اون آزمایشی که روی میمونا انجام دادن افتادم.
این آخریش به مترو مربوط نیست. درباره یک بدشانسی خیلی سادست. اینکه زمانی احساس تنهایی کردم که اون این احساس رو نداشت.

۱۳۹۱ شهریور ۲۴, جمعه

چگونه به اینجا رسیدم؟



" ... چندی پیش یک نفر این شعر زیبا را، از شاعر و معلم، دانا مارکووا، برایم فرستاد. دانا، پس از مبتلا شدن به یک بیماری مرگبار، به کلبه ای در کوهستان رفت و ... چنین نوشت :
من بی حرکت و بی فعالیت نخواهم بود
من در ترس زندگی نخواهم کرد
ترس از افتادن یا آتش گرفتن،
من تصمیم گرفته ام هر روز را زندگی کنم،
تصمیم گرفته ام عقاید جدید را بپذیرم،
چیز های جدید را یاد بگیرم،
شجاع تر باشم،
بیشتر درک کنم و بفهمم،
آنقدر قلبم را باز کنم
که به بال، به مشعل، به امیدواری تبدیل شود.
من معنای زندگی را در خطر می اندازم،
تا آنچه در من بذر بوده است جوانه زند،
و آنچه جوانه بوده است میوه شود."

چگونه به اینجا رسیده ام
مترجم : مهدی گنجی
نشر : ساوالان

۱۳۹۱ شهریور ۲۰, دوشنبه

خدا


کتابی که گفتی از خدا نگفته ، تا اینجایی که خوندم دوبار گفته، آخرای کتاب

...
شد حدود 13- 14 بار.

۱۳۹۱ شهریور ۱۶, پنجشنبه

می تونین بفهمین؟



خیلی خسته ام رییس، خسته از تنها سفر کردن، تنها مثل یه چلچله زیر بارون خسته از اینکه هیچ وقت رفیقی نداشتم پهلوم باشه و ازم بپرسه از کجا اومدم، به کجا میرم یا چرا !
انقدر خسته ام از اینکه آدما همدیگه رو اذیت میکنن، خسته از تمام درد هایی که تو دنیا حس میکنم و میشنوم، هر روز دردهام بیشتر میشه درد تو سرم مثل خرده های شیشه ست، تمام مدت.
می تونین بفهمین؟

جان کافی (مایکل کلارک دانکن) - مسیر سبز

۱۳۹۱ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

تا هوایی تازه



نفسی در من زندانی ست
تا دیار روشنان می بایست که پر بر گیرم
تا هوایی تازه.
آن جا که گستره مهتاب
زندگی ست
و خورشید
 آزادی

(شاعر نامشخص)

۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

این گونه زندان گشت: دانشگاه



اولین شعر محمد رضا عالی پیام پس از ورود به زندان اوین :
در بهمن پنجاه و هفت، این را
دارم به خاطر بین آن آشوب
بر روی دیوار اوین، شخصی
بنوشت این جمله به خط خوب:
“مردم بدانید این که خیلی زود
با سرنگونی رژیم شاه
با همت روحانیون، زندان
تبدیل می گردد به دانشگاه ”
بعد از گذشت سال های سال
همواره با خود کرده ام تکرار
پس کو؟ چه شد آن وعده های خوب
پس کی محقق می شود این کار؟
تا این که افتادم به زندان و
دیدم به چشم خویشتن اینجا
مملو دانشجو و استاد است
این گونه زندان گشت: دانشگاه
پی نوشت : محمدرضا عالی پیام، روز بیست و هشت مرداد توسط پلیس امنیت بازداشت و سی و یکم مرداد پس از آنکه توسط قناعت کار دادیاری شعبه سوم دادسرای شهید مقدس اوین به اتهام تبلیغ علیه نظام و تشویش اذهان عمومی تفهیم اتهام شد به بند زندانیان سیاسی و امنیتی منتقل شد.

فرق blogfa با blogspot


فرق پسوند blogfa در مقایسه با blogspot برای وبلاگم یه جورایی شده برام مثل فرق دنیا با آخرت.

یکیشون زودگذر هست و نباید بهش دلبست و دیگری ماندگار و همیشگی. 

۱۳۹۱ شهریور ۱, چهارشنبه

صبور باش برادرم

صبور باش برادرم که گذر زمان قدر تو را بر خواهد کشید، و بر تارک فهم ها و اشتیاق ها خواهد نشاند. گذر زمان و قاعده های تغییر ناپذیر هستی، اخم های حماقت را وا خواهد گشود، و تنهایی و بهت را نه از سلول تو که از سلولی به اسم ایران خواهد تاراند. بله دوست من، آفتاب بخت ما از پس پنجره های درهم شکسته ی این خانه ی ویران طلوع خواهد کرد. چه باک اگر بر در سلول تو هر روزه میخ تازه بکوبند تا صدای تق وتق پتک پوکشان تو را سراسیمه کند و زانوانت را بلرزاند.

بخشی از نوشته محمد نوری زاد درباره مصطفی تاجزاده

۱۳۹۱ مرداد ۲۹, یکشنبه

حس خوب



خواننده و آهنگ : محمد مبینی ، تنظیم : بهروز پذیره
ترانه : محمد مبینی و بهروز پذیره

Chez Mme Canard Paris 16°



یادم هست یک روز، نه، یک شب که با فرشته تنها که چقدر مرا می شناخت! آخ! نشسته بودم، جلو کافه chez Mme canard  نزدیک سن در ناحیه  16، طرف مترو  javel و مثل همیشه من حرف می زدم و بیشتر او می فهمید و چه زندگی یی بهتر از این! چه لذتی شدیدتر از اینکه یکی حرف داشته باشد و کسی را هم داشته باشد که بفهمد. درست مثل لذت کسی است که بفهمد و کسی هم داشته باشد که حرف داشته باشد. اینها نیازها و لذت هایی است که غالباً کسی از وجود آن هم اطلاع ندارد و چه خوشبخت مردمی اند همین " بی اطلاع ها"!
فرشته تنها چه خوب می فهمید، چه خوب حس می کرد، چه خوب حل می شد، چه خوب هیچ می شد، چه خوب می آمد تا هرجا که بروی، ببریش، هیج جا نمی لنگید، گاه دستی می بردمش و می بردمش و می بردمش تا آسمانهای بلندی که خیال هم از پرواز بدان عاجز است. می دیدم که همچون سایه به دنبالم راحت و سبک و وفادار می آید ... بگذرم، نمی خواهم...
از تمام زبان فارسی فقط همین  کلمه را می دانست: شلخته،
و همین ها را همواره درباره من تکرار می کرد.
وقتی شوق فهمیدن های او مرا گرم می کرد و دستش را می گرفتم و همه جا گردشش می دادم و از هرچه می خواستم می گفتم با لذت شگفتی گوش می داد، همچون بچه کبوتری که درآشیانش چشم براه مادرش باشد و ناگهان او را با چینه دانی پر از دانه های گوناگون ببیند که پیشش آمده است چگونه بال می زند و منقارش را تا بناگوش باز می کند و جیرجیر می کند؟ سرش را برروی حرف های من خم می کرد، کج می کرد، چشم هایش را به مهربانی و تشنگی به لبهای من می دوخت و برای تمام شدن جمله من بی تابی می کرد و غالباً با دست پاچگی شوق زده ای سعی می کرد خودش جمله ای را که آغاز کرده ام تمام کند، حرفی را که می خواهم، بزند و اغلب هم اشتباه نمی کرد وعبارتی را که من آغاز می کردم همچنان که من می خواستم تمام می کرد، به قدری عجله داشت که صبر نمی کرد به آخر برسانم و چه کیفی می کردم که مرا از سر جمع کردن عبارات و جملات و جمع و جور کردن کلمات بی نیاز می ساخت، چقدر راحت است این جور حرف زدن!
دیگر این اواخر برای گفتن و حرف زدن نیازی به جمله نداشتیم، کلمات بس بود، بقیه را با خاطره های مشترک بسیاری که داشتیم تکمیل می کردیم، زبان ما دیگر جمله نداشت، مجموعه ای از کلمات و عبارات دور و دراز و تکراری و سنگین نبود، مجموعه ای از اشارات بود و رمزها، خود ما می فهمیدیم و چه عمیق و چه و فصیح و هیچکس حتی نزدیکترین، دوست ترین، خویشاوندترین، خصوصی ترین کسان من و او چیزی نمی فهمید، خواهرش با شگفتی می گفت این با چه زبانی است که شما حرف می زنید؟ من برای او دیکسیونر دیگری غیر از لاروس ساخته بودم. چه لذت مطبوعی است که آدم احساس می کند که در دنیا زبانی است که فقط دو نفر می توانند با آن حرف بزنند،  یکی او و دیگری تنها کسی که در دنیا جز خود اوهست.
چقدر من از فهمیدن او خوشم می آمد و سیراب می شدم، هرچه می گفتم درست در مغز او همان جایی می نشست که می بایست بنشیند، همان جایی که جایش بود.
چقدر از حرف زدن من خوشش می آمد، احساس می کردم که کلمات مرا با گوشش نمی گیرد، با لب هایش می مکد ، می نوشد، حرف هایم را با چشم هایش می خورد ... واقعاً چنین بود می دیدم.
با این که در آن ایام زبانم قوی نبود، و به سادگی نمی توانستم حرف بزنم، اما چنین می پنداشت که آن چه می گویم زیباترین حرف هایی است که شنیده است، در حالی که برخی از جمله های مرا از نظر زبان تصحیح می کرد یا در یافتن تعبیری کمکم می نمود احساس می کردم که جمله های غلط من چنان آشفته یا حیرت زده یا مستش می کند یا تکانش می دهد که رنگ چهره اش تغییر کرده است؛ گاه پس از گفتن حرفی تازه از بی طاقتی پا می شد و می نشست.
تنها رنجی که می برد و آن را همیشه با ناراحتی و گله مندی شدیدی می گفت این بود که معتقد بود که من غالباً شک می کنم در اینکه برخی حرف های مرا آنچنان که هست فهمیده باشد ... گاه بر سر این مسأله چانه می زد و می کوشید تا به من ثابت کند که فهمیده است، می فهمد و همیشه، تقریباً موفق می شد ... و این شک در من یک حالت روحی است .. چه کنم؟ از بس با ادم های نفهم سروکار داشته ام، از بس حرف هایم را نفهمیده اند باور نمی کنم کسی بفهمد، همیشه پس از گفتن هر حرفی تردیدی در من زنده می شود که، نه، نفهمید، نفهمیدند و بعد یا با بیزاری و خستگی تکرار می کنم یا با افسوس خاموش می شوم و به اندیشه دردآوری فرو می روم. این بود که همیشه ناچار پس از چنین کشمکشی که پدید می آمد ناچار می شدم من عذرخواهی کنم و تقصیر را به گردن خودم بگیرم و این حالت روحی را در خودم به صورتی توجیه کنم تا معذورم دارد.
یک شب، سر شب بود، بر روی صندلی های تراس کافه chez canard که یک کافه کوچک و خودمانی و صمیمی و تمیز و آرامی در کنار رود مقدس، سر پیچ کوچه گوتمبرگ بود و مادم کانار صاحب کافه پیرزن تر و تمیز و مهربان خوش سر و زبان و گرم و پر حرفی بود که غالباً خودش هم می آمد و سرمیز پرحرفی می کرد و از هر چیزی تعجب می کرد و هر حرفی، خبری، حتی خبر برف آمدن در ارتفاعات کوهستانی آلپ موجب می شد که ابروهایش را بالا بزند و چشم هایش را گرد کند و لب هایش را غنچه کند و دست هایش را به سرعت بالا پایین برد و با شت و پت و هیاهوی عجیبی از آن صحبت کند و کلمات را مانند فشنگ های شست تیر مسلسل وار برسر و روی مخاطب شلیک کند و دم ساعت هی از آدم اظهارنظر بخواهد و بپرسد و در عین حال مجال جواب دادن و اظهارنظر کردن هم ندهد ... تیپ غریبی بود، خیلی وراج و سطحی و با نشاط بود اما گیسوان سفید و زیبایی خاص یک پیرزن و ظرافت های ویژه پیری که با یک نوع معصومیت و لطف و طفولیت توأم است چهره خوشایندی به او داده بود بخصوص که خیلی مهربان و بلند نظر بود و ماها را به چشم فرزندان خود می نگریست و از خوشی ما لذت می برد، از سکوت ما متأثر می شد و گاه با توصیه های بانمک و تشویق های خوشمزه ای می کوشید به ما گرمی و نشاط و لبخندی را تحمیل کند ...
هر وقت ما خودمانی ها بودیم  مرا "علی بابا" صدا می زد به قیاس " علی بابا و چهل دزد بغداد " که در اروپا قصه اش مشهور بود و فیلمش و وقتی رسمی و جدی حرف می زد مرا "شری" می خواند که مخفف اسم فامیل من باشد و در عین حال به فرانسه هم معنی داشت و گاه هم بازی لفظی می کرد و وقتی اسم کاملم را به لفظ می کرد تازه می گفت " شاریته" که به فرانسوی معنی یی داشت که معتقد بود خیلی با تیپ روح و خلق و خوی من سازگار است که به من ایمان داشت و مرا آدم خیلی خوبی هم می دانست.
یکی از سرگرمی های ما تماشای غروب خورشید از پیشخان کافه مادام کانار بود، جلو کافه اش فضای کوچکی بود تمیز و خلوت و دنج و مشرف بر رودخانه مقدس که جلو آن دیوارکی کوتاه کشیده شده بود و کنار دیوار، در گوشه شرقی آن دو صندلی و یک میز کوچک و کهنه ای گوشه میان دو دیوار گذاشته بود که غالباً به ما اختصاص داشت و هر روزی که نمی رفتیم مادام با کنایه مهرآمیزی می گفت: " دوستانتان دو روز است شما را انتظار می کشند ... من نمی گذارم دیگران آنها را به خود سرگرم کنند" راست هم می گفت، غالباً تا می توانست چنین می کرد و حتی در مواقعی که همه صندلی ها اشغال بود آن گوشه مطمئناً از آن ما بود، گاه به ریا کیفی، مجله ای روی میز می گذاشت که به ما بگوید آن را برای شما رزرو کرده ام و ما از این دروغ محبت آمیز او خوشمان می آمد.
از این گوشه غروب خورشید خیلی تماشایی بود، مقابل ما، آن سوی رودخانه درخت بزرگ اکاسیاس از دل سالیان سر برافراشته بود و شاخ و برگ انبوه و افشانی داشت، چقدر من با او انس بسته بودم ( اول ها دلم می خواست این درخت کنار برود اما کم کم با آن انس بستم ) گویی همدیگر را می شناختیم، گویی او هم ما را می دید و می شناخت ... احساس می کردم عمداً مقابل ما ایستاده تا از آن سوی رودخانه مرا تماشا کند، احساس می کردم به ما علاقمند است، نمی توانستم باور کنم که با درخت های دیگر کنار سند یکی بوده است؛ خورشید پیش از آنکه از شهر غروب کند در پشت آن درخت مخفی می شد، در آن حال که چند دقیقه دیگر به غروب نمانده بود و هنوز به کناره افق مغرب نرسیده بود چهره خونین و بزرگش را که به یک طشت براق و بزرگ مسین و گاه زرین بدل می شد از لای شاخه های آن درخت می نگریستیم. انگشتان گرم و لطیف و مهربانش را از پشت درخت، از لای شاخ و برگ های آن رد می کرد و سروصورت ما را در آخرین لحظه های وداع نوازش می داد، گرمای مشخص و محسوسی داشت، گاه چنین احساس می کردم که در آن سوی درخت حریق مدهشی برپا شده است، جایی می سوزد اما درخت در میانه ایستاده و نمی گذارد درست آن را ببینم.
آخرین لحظه های زندگی خورشید و واپسین دم های روز را تماشا می کردیم و زمان را و حال و آینده را گذشتن خود را و یکدیگر را و خیلی چیزها را می چشیدیم و در آن حال که از لای شاخه های آکاسیاس نگاه هامان را برای بدرقه خورشید رد می کردیم و هردوچشم به حریقی که در گوشه افق مغرب در گرفته بود می دوختیم هرکدام خیالمان را آزادانه به هرسو که می خواستیم می فرستادیم و در خاطر هر کداممان تصویرها و خاطره ها و آرزوهای دور و دراز و تلخ و شرین نقش می بست و در آن لحظه های بزرگ و پرشکوه بود که زندگی را لمس می کردیم و بودن خویش را حس می نمودیم و به روشنی می یافتیم که هستیم و خوب" هستیم". دوست داشتیم در کنار هم بنشینیم و تماشای غروب خورشید را با هم تماشا کنیم، گویی در آن سرنوشت خویش را می خواندیم، آفتابی را که در ما غروب می کرد، آفتابی راکه در دریا غروب می کرد چشم هایمان را به غروب خورشید دوخته بودیم و چیزی نمی گفتیم و هریک اندیشه های بسیاری در مغزمان می جوشید، من می دانستم که در آن سکوت و تماشا او چه ها احساس می کند و او احساس می کرد که در آن سکوت و تماشا من چه ها می اندیشم .... در آن لحظات که من چشم در چشم خورشید خونین می دوختم و غروبش را می نگریستم احساس می کردم که او گاه به گاه نگاهش را لای شاخه های اکاسیاس دزدانه باز می گیرد و از پهلو به چهره من می افکند، من برق نگاه او را می دیدم و نوازش آن را بر روی سر وگردنم، گونه راستم، گوشه لب هایم، گوشه چشمم لمس می کردم اما پاسخی نمی دادم، آزادش می گذاشتم، رویم را برنمی گردانم، چشمم را از مغرب برنمی گرفتم، نمی خواستم با برگشتن و به او نگریستن بپرسم که چرا می نگرد؟ نمی خواستم به او بفهمانم که می دانم که اندیشه های دیگری به سراغش آمده است، چیز های دیگری را احساس می کند، وانگهی چه بپرسم؟ چه پاسخی را می خواستم؟ می دانستم، معنی همه چیز برای ما آشکار بود، هیچ حرکتی، سکوتی، رفتاری ابهام نداشت، در دنیای ما سایه ای، لکه ای وجود نداشت، آفتاب همه جا را روشن کرده بود. اندیشه او کتابی بود که من خود نوشته بودم، دل او دیوانی بود که همه غزل هایش را خود سروده بودم و او چنانکه خود می گفت و هرچند من هرگز اعتراف نکردم اما تقریباً راست می گفت: " مرا همچون جیبش می شناخت " ! ... چقدر آشفته شد وقتی گفتم الان بگو که رنگ پارچه تویی جیبت، جنسش، اندازه دقیق جیبت، درزهایش، تعداد کوک هایش، جنس و رنگ و چگونگی نخ هایش ... چیست؟ اصلاً بگو ببینم الان توی همین جیب بارونیت چی ها هست؟ و وای که چه حال در هم ریخته و شکسته و کوفته ای پیدا کرد که نتوانست همه این سئوالات را به دقت جواب بگوید!
چقدر پشیمانم! رنج هایی که از من می برد همواره بیشتر از آسایشی بود که با من احساس می کرد، شاید چنانکه همیشه می گفت هیچ گاه آسایشی احساس نکرده است و راست می گفت. یک روز که با تلخی زجرآوری می گفت تو همچون یک تکه آتش گداخته و شعله وری که باید در دست نگه داشت، از این دست به آن دست، از آن دست به این دست، چه سخت و دردناک و سوزنده است! همیشه داشتن تو، نگاه داشتن تو با چنین حالتی تؤام است چرا این جور؟ و من با خونسردی جدی گفتم: بگویم چه کار کن؟ آن را به جای اینکه بیندازی به کف دست دیگرت پرت کن توی سن! راحت! تمام! بعد دست های تاول زده ات را بزن توی آب خنک و بعد برو یک رز خوش رنگ و معطر و زیبا بچین و در دست بگیر و بو کن، آسایش، خوشبختی، آرامش، خوب، راحت! لحظه ای در من نگریست و هیچ نگفت و بعد از لبخندی که بر لبم آمده بود به سختی برآشفت و گفت :
تو چقدر از ضعفی که در دیگران می بینی سوءاستفاده می کنی؟ تو که به خوب بودن این همه تکیه می کنی این خوب نیست، بد است. گفتم دیگران؟ گفت : من؛ گفتم راست است، اما، " بد بودن " نیز نیازی است در هر کسی و من در قالبی بوده ام که مجال آن را هرگز نداشته ام. همیشه ناچار بوده ام همه چیز را، همه چیز را به خاطر خوب بودن فدا کنم، پامال کنم و این است که در من یک عقده روحی شده است، بدی های سرکوفته! برآورده نشده! می دانی چه می گویم! باز به فکر فرو رفت و من باز منتظر ماندم تا بفهمد و فهمید اما نمی دانم تا چه اندازه!
گاه برخی از حالات و جهش های فوق العاده مرا به سختی در می یافت اما هرگز کج و معکوس و بد نمی فهمید، ولی در عین حال هوشیاری شگفتی داشت و یک تیپ متفکر بود، دائماً می خواند و می اندیشید و هرروز چیز تازه ای می آموخت، هر روز حرف تازه ای داشت، روحی فلسفی، شعری و هنری داشت، اما بیشتر هنرشناس بود تا شاعر و بیشتر شاعر بود تا فیلسوف، برعکس من، تنها سرزمینی که من در آنجا تنها می رفتم و دیگر نمی آمد سیاست بود که نه حوصله اش را داشت و نه علاقه اش را و نه استعدادش را چه کوشش ها می کرد که پای مرا از این دنیا بیرون کشد و نتوانست چه، می دانست که بالاخره سیاست مرا از او خواهد گرفت و گرفت. و چقدر از اینکه هیچ گونه تأثیری را نتوانسته است بر روح من بگذارد رنج می برد، حتی در جزئی ترین مسائل عادی کمترین تغییری را در من پدید نیاورد و می گفت کاش لااقل می توانستم با هر کوشش و پافشاری و تدبیر و خواهش  و التماسی ببینم که مثلاً من بوده ام که به جای کبریت فندک به دست تو داده ام تا کمی اقناع شوم، این همه نرمی گفتی که هرکسی در تو می بیند، گویی آبی، خمیری، دودی و این همه سختی و یک دندگی و اثر ناپذیری گویی تخته سنگی، فولادی، معجون مرکبی از صدها ادویه مرموز و گوناگون و ناشناخته و متناقض! تلخ و زیان آور تند و سمی وغیرقابل تحمل! Impossible ، صفت بارز من بود در چشم او و همیشه تکرار می کرد. بسیاری از حالات ناشناخته مرا در می یافت که برای من قابل تصور نبود. و بدین گونه بود که مرا در شناخت خودم بسیار کمک می کرد. قضاوت های بسیار و بسیار شگفت درباره من داشت که برخی اش هنوز بر من روشن نیست و نمی دانم تا کجا صادق است. خوب می نوشت، خوب فکر می کرد، خوب احساس می کرد، خوب می دید. هنر « دوست داشن » را کمتر کسی همچون او خوب می شناخت، قدرت خلق داشت اما استعداد کشف در او قوی تر بود و از این هر دو آنچه در او بسیار شگفت آور بود استعداد پذیرش خارق العاده بود. از فهمیدن هیچ معنایی در هر اوجی عاجز نمی ماند. همراه او هرگز من در پرواز و معراج معانی و  ظریف ترین حالات و فرارترین احساس ها احساس " همراه داشتن " نمی کردم، گویی تنها پرواز می کنم و او سایه من است که مرا همراهی می کند.
آخرین نوشته او که از تورویل، همانجا که دیگر راهش را از من جدا کرد ، برایم فرستاد ، نقاشی تصویر من با کلمات بود! و چه شگفت! چه شگفت! و من تا آن لحظه نمی دانستم که او  تا کجاها در کوچه پس کوچه های روح من گشته و قدم به قدم را رفته و دیده و شناخته است! در این نقاشی محله ها و کوچه ها و گوشه هایی از مرا که غالباً به شهر پمپی ( که در زیر آتشفشان مخفی شد و به تازگی بیرون آمده است و دارند می کاوند ) تشبیه می کرد، رسم کرده بود که نه تنها من از آنها آگاه نبودم بلکه از دیدنش در حیرت می افتادم و گاه در وحشت ، گاه در اندوه ، گاه در افسوس و گاه درغرور و گاه در شرم و گاه اصلاً باور نمی کردم و برروی هم نشان می داد که اطلاعاتش درباره من بسیار وسیع است ولی در عین حال یک نوع ناهماهنگی ها و ناهنجاری هایی نیز در تصوری که از من داشت به چشم می خورد، از برخی گوشه ها که مرا می نگریست کوچک تر از آنچه بودم می دید و از گوشه های دیگر بزرگتراز آنچه بودم. در سیاست همیشه معتقد بود که من ضعیفم و اصولاً نمی توانم یک عنصر اجتماعی و بخصوص سیاسی خوب و قوی باشم، در زندگی کردن چنان عاجز و بی عرضه ام که جز بدبختی و پریشانی برای خانواده ای که من باید اداره کنم ارمغانی نخواهم داشت. می گفت تو که در بسیاری راهها رشید وهموار و نیرومند و زیبا راه می روی، در راه زندگی کردن همچون یک بیمار فلجی که بی چرخ و بی عصا بخواهد برروی زمینی که شخم زده اند راه برود! چه بیچاره است آنکه با تو زندگی خواهد کرد و به سر خواهد برد! به همان اندازه که به همه کسانی که با تو آشنایی و آمیزش دارند لذت می دهی و می ارزی به کسانی که با تو زندگی می کنند رنج خواهی داد و بی ثمر خواهی بود. این را راست می گفت، هم اکنون غیب گویی های او چنان راست گشته است که اگر می بود و می دید خود در شگفت می ماند. من از سقف و نظم و تکرار گریزانم و سعادت خانوادگی تنها بر این سه پایه استوار است ... اینها به چه کار زندگی می خورد؟ در این حال و وضعی که من دارم!!! چه کنم؟ اما در سیاست اشتباه می کرد، دنیای سیاست ما هیچ اشتراکی با هم نمی توانست داشته باشد و او با آن هیچ آشنایی نداشت. آنچه می گفت که این حالات در تو با دنیای سیاست و کار سیاست ناسازگار است راست می بود اما مگر نه من به قول خود او مجموعه ای از ناسازگاری هایم؟ چه بسیار دوستان و معاشران دیرین من که مرا جز یک عنصرسیاسی کارکشته و ورزیده و ماهر نمی شناسند و جز این در من رنگی و وصفی دیگر نمی دانند و تصور ندارند. فکر می کنم بیشتر بدین علت بر این مسأله تکیه می کرد و درآن مبالغه می نمود که از غرق شدنم در این دنیا بسیار رنج می برد، از زاویه های دیگر که می نگریست مرا خارق العاده تر و شگفت تر از آنچه خود بدان آگاهی دارم می دید، فلسفه و شعر را که ابعاد اصلی و اصیل روح من می پنداشت، هرچه می گفتم شعر می شمرد ... بر روی هم آنچه را در من می یافت بیشتر و عالی تر بود از آنچه در من بود. گاه در من به چشمی می نگریست که گویی یک مخلوق عجیبم؛ به M.Bodin(شوهر خواهرش ) گفته بود گاهی این اندیشه در مغزم بیدار می شود که او یکی از ارواح مرموزی است که در شکل مجسم شده است و با ماها به علتی آمیزش دارد و ممکن است ناگهان غیب شود و یا به شکلی دیگر در آید ... هرچه به او نزدیکتر می شوی احساس می کنی که دورتر می شود، احساس می کنی که نامفهوم تر می شود، همیشه دنیای بسته و مرموزی برای خود دارد که کسی بدان راه نمی تواند داشت، هرگز کاملاً صریح واضح به چشم نخواهد آمد، تمامی ندارد، یا یک روح مرموزاست یا یک بازیگر مرموز و به هرحال همه اش را نمی توان به چنگ آورد، همیشه قسمتی از او باقی می ماند، که هرگز نمی توان دانست آنچه باقی مانده است چه اندازه است؟ چیست؟
آنچه در من او را سخت به شگفتی افکنده بود و همواره بدان فکر می کرد و از آن سخن می گفت و هرگز هم نتوانست بفهمد و حل کند حالتی بود که من در خود احساس نمی کنم اما او چنان با اطمینان از آن سخن می گفت که گویی می بیند و آن یک دندگی و ثبات اثرناپذیری خارق العاده من بود همراه با تلون و تغییر و انقلاب دائمی، " همچون یک دریایی که هیچ گاه عوض نمی شوی، هیچ کس نمی تواند عوضت کند، همیشه، همه سال همانی که بوده ای، بی اندک تغییری همان رنگ و شکل و حالی که داشته است و همواره دارد، اما یک لحظه یک جور نیست، سراسر تغییر است و حرکت و جنبش و دگرگونی و عوض شدن و ساختن و ویران کردن و آرامش و طوفان و طوفان و آرامش ... چه چیز متغیرتر از دریا است؟ چه چیز ثابت ترازدریاست؟ کوه سخت و جامد و استوار و ثابت می ریزد، می ساید، می شکند، آن را می کنند، می شکافند، در آن تونل می زنند، بر آن جاده می کشند، خانه بنا می کنند، می تراشند، رنگش را، شکلش و اندازه اش و همه چیزش را عوض می کنند، اما دریای آب را، مایع نرم و سیال و لطیفی را که نسیمی، پر کاهی می خراشد و می لرزاند و خود دائماً در تغییر و تلاطم است نمی توان با هزاران تدبیر کمترین تأثیری بر آن گذاشت ..."  اما من چنین تناقضی در خود نمی بینم، پانزده سال است که از خودم یادم می آید که هیچ رنگی نگرفته ام، هیچ تأثیری نپذیرفته ام، همام هستم که بودم و این را همه می دانند، همیشه یک چهره، یک روح، یک ایمان، و یک راه و یک زبان و یک نگاه داشته ام. دارم. به قول دوست دانشمندی، همه نوشته هایم را از سال 32 تا 46 گویی در یک نشست نوشته ام. اما او همیشه می گفت که من در برابر تو از دو تن در رنجم، از یکی به خاطر یک دندگی و تغییرناپذیری جامدش که یک امپرمآبل کامل است، ضد رطوبت، ضد آب، ضد ضربه، نشکن... و از دیگری به خاطر عوض شدن های خارق العاده و انقلاب و گونه گونه شدن شدید و سریع و دائمش، که هیچ وقت مجال نمی دهد که بفهمی چگونه است، هر وقت تصمیم گرفته ام که بیایم و حرف هایی را که خطاب به تو در مغزم چیده ام بگویم، دیده ام چنان کس دیگری شده ای که ناچار احساس می کنم باید چیز دیگری بگویم ...اصلاً یک آدم پیش بینی شده ای نیستی! در عین حال که مطمئنم همیشه همانی که بودی و همان خواهی بود که هستی اما، تا عصر که قرار است تو را ببینم هرگز نمی توانم حدس بزنم که چه کسی را خواهم دید؟
من از این تحلیل ها احساس بدی می کردم یک روز گفتم پس هرگز احساس اعتمادی به من در تو نیست؛ گفت چرا، این تزلزل های دائمی با اعتمادی پر از یقین تؤام است، به تو می توان بااطمینان تکیه کرد، اما در عین حال اتکای اطمینان بخش ولی پرتلاطم! نه چون تکیه بر دیوار، بلکه تکیه بر سینه دریا... اما بلد بودن می خواهد و ریسک!
خیلی کم از من تعریف می کرد، اگر هم ستایشی در سخنانش بود در اثنای سخنانی بود که برای گفتن حرف دیگری می گفت، بلکه برعکس غالباً حرف هایش به انتقاد شبیه تر بود، روی هم مثل این بود که همیشه با من اختلاف دارد. هرچه درباره من می گفت، کشف حالتی و پی بردن به کیفیتی، خصوصیتی پنهانی در من بود و همیشه اظهارنظر می کرد و اصلاً همیشه از من حرف می زد. اما نه حرف زدن دو دوست یا دو تن که به هم عشق یا ایمان دارند، بلکه همچون حرف زدن یک روانکاو و یا مورخ یا شرح حال نویس درباره یک بیمار پیچیده و عجیب، یا یک شخصیت تاریخی، یا یک چهره مشخصی که نویسنده ای که می خواهد شرح حالش را بنویسد کوشش می کند و می اندیشد و حلاجی می کند و تحقیق می کند تا او را دقیق و کامل و عمیق بشناسد. من هیچ وقت نه از خودم حرف می زدم و نه از او اما جز خودمان از همه چیز و همه کس. ولی او همیشه از من یا درباره من می گفت و می اندیشید، مثل این بود که همیشه با من مصاحبه علمی می کند و گفتگوهامان غالباً به مباحثه علمی و روانی و اجتماعی و فلسفی می کشید، کوشش او در فهمیدن من مرا بیشتر راضی می کرد تا احساس عشق و ستایش شگفتی که در چشم هایش، در همه حرکاتش نسبت به خود می خواندم. عشق که چیز تازه ای نیست، هرکس در زندگی داشته و دارد. البته در سطح های بلند، کوتاه، در تجلی های زشت و زیبا، متعالی و پست، کوچک و بزرگ و حتی از جنس های گوناگون. اما هیچ عشقی جاذبه ای چنان ندارد که روح مرا که غرق خویش است و سخت گرفتار گرفتاری های خویش به خود بگیرد، از خویش بیرون آورد، آنچه من احساس می کنم، آنچه بدان نیازمندم، آنچه مرا تشنه دارد عشق و جوشنده ترین عشق نیست که هرگز بی عشق نبوده ام اما هرگز عاشق نبوده ام و همواره خود را برتر از هر جوششی می دیده ام. همواره خود را جدی تر از چنین عاطفه ای می یافته ام، زیبایی های عشق خیز را نمی دیده ام، اندیشه هایم و احساس هایم گاه از مرز تعقل و منطق فراتر می رفته است تا به جایی که هر عقلی خود را از دست یافتن بدان عاجز می یافته اما هرگز عشقی را از مرز عقل خویش فروتر می دیده ام و می دانسته ام که چیست، برای چیست و چه خواهد شد. در سراسر زندگیم حتی در اوج بحران روح جوانم، کتاب را از معشوق و بحث را از زمزمه و نثر را از شعر و فلسفه را از احساس و حماسه را از غزل و عظمت را از سعادت  و رنج را از آسودگی و تلخی را از شیرینی و ویرژیل را از بئاتریس و ابوذر را از تائیس و سقراط را از کلئوپاترا و همفکر را از همدل و زدن را از نواختن و اندوه را از نشاط و اخم را از لبخند و در یک کلمه شناختن را از ستودن و فهمیدن را از پرستیدن و خوب بودن را از زیبا بودن و تحلیل را از تجلیل و مجهول نماندن را از معشوق شدن و معرفت را از عبادت و زشتی را که مرا بشناسد، بفهمد، از زیبایی که مرا دیوانه وار دوست بدارد، و روشنایی احساس را از اشتغال احساس و لطافت یک روح را از حرارت یک روح و ایمان را از محبت و ارادت را از انس و حرف زدن را از بوسیدن و نصیحت را از تصنیف! و خیلی چیزها را از خیلی چیزها ارجمندتر و برتر و راضی کننده تر می یافته ام و می یابم .
و فرشته تنها از میان همه کسانی که با رشته های گوناگون و رنگارنگ با من پیوند داشته اند کمتر از همه مرا می ستود وبیشتر از همه با من در می افتاد، کمتر از همه مرا می نواخت و بیشتر از همه مرا می کاوید مرا که ...
آنچه همواره تکرار می کرد و من خیلی خوشم نمی آمد و می دانست اما باز هم تکرار می کرد این بود که من همه چیز را خیلی زیبا فکر می کنم، همه چیز را خیلی زیبا احساس می کنم. اما من از قید زیبا خوشم نمی آمد، دلم می خواست بجای آن درست، عمیق، منطقی و از این قید ها بگذارد. اما همواره اصرار داشت که به جای آن قید زیبا به کار برد و این کشمکش همیشه میان ما در می گرفت.
همه حرف های مرا با لذت خلسه آور و هیجان و عطش می گرفت و می نوشید و مزه مزه می کرد و می فهمید. چنان شیفته گفتن من بود که احساس می کردم که هر جمله مرا همچون جرعه شراب می نوشد و بر روحش و حتی چهره اش، چشمش، لب هایش اثر می گذارد.
با کلمات روح او را به سادگی به بازی می گرفتم و هر حالتی را که می خواستم با جادوی حرف هایم در او پدید می آوردم، رام سخن من بود و مسحور افسون حرف هایم و گرچه همه حرف هایم برایش سکرآور و سحرکننده و نشئه انگیز بود، اما همه را نمی پذیرفت.
مهربان بود تا آنجا که به وصف نمی آمد، خوب نگاه می کرد، قشنگ فکر می کرد، ظریف احساس می کرد، خوب می خندید، خوب غم می خورد، خوب سکوت می کرد، خوب می نشست، خوب می دید، خوب گوش می داد، خوب جواب می گفت، خوب سئوال می کرد...
خوب بر می آشفت، خوب بد می گفت، خوب انتقاد می کرد، خوب قبول نمی کرد. یادم هست ، سر شبی در همان گوشه کافه مادام کانار نشسته بودیم و من از همه جا حرف می زدم، فلسفه، ادبیات، شعر، خاطره، آدم ها، زندگی، بازی های روح آدمی، شگفتی های خواست ها، نیازها، حالات مرموز، جهش های مجهول، از شعر، شاعرها، نقاش ها، موزیک، پیوندها، سرگذشت ها، آرزوها، همه و همه چیز می گفتم و او می فهمید و روحش یکایک کلمات و اشارات مرا می نوشید، می بلعید، می مکید، می چشید ... گویی کلماتم هرکدام برایش طعمی خاص دارند، گویی خود را از گوشه لب هایم آویخته بود ... اما در عین حال در چشم هایش خواندم که گویی به جایی رسیده ام که درست باور ندارد و من این احساس را در او خوب و زود می شناختم.
با تردید ساکت ماندم و با اخم از او پرسیدم که چرا؟
لبخند پرمعنا و شرم آلود و سنگینی زد و سرش را از شرم به زیر انداخت.
با لحنی تعجب آمیز و تند پرسیدم که چرا؟ قبول نداری؟
ساکت ماند و قیافه اش معنی می کرد که نه قبول ندارد.
توضیح خواستم و اصرار کردم.
سرش را به نرمی و مهربانی و عذرخواهی تکان داد که یعنی ...!!
و من که لحن صدایم داشت خشن تر می شد و گستاخ تر خواستم که خوب، حرف بزن، بگو!
چه نازک حرف می زد، نازک گوش می داد، نازک مخالفت می کرد، نازک و ناز قبول نمی کرد.
چشمش را که می خندید در من دوخت و گفت: این تقصیر حقیقت است که با این حرف های زیبایی که تو می گویی منطبق نیست! این حرف خوب و درست و زیباست اما چه باید کرد؟ افسوس که حقیقت همیشه خوب و راست و زیبا نیست، حیف که واقعیت همیشه درست فکر می کند، درست کار می کند اما همیشه زیبا نمی اندیشد. خوب و زیبا احساس می کند و همین جاهاست که با آنچه تو می گویی فاصله می گیرد ... تو با احساس می اندیشی ولی طبیعت همیشه با منطق. این از همان حرف های توست که هروقت می شنوم افسوس می خورم که چرا چنین نیست ...
آری همیشه همه حرف های مرا نمی پذیرفت، حتی مخالفت می کرد اما هرگز به من نمی گفت: حرف های بی اساس !...!...!...!...!...
                                                         ***
باز صبح شد ... برم از اطاق بیرون، رو پله ها کمی بنشینم. ردیف آجرهای دیوارهای حیاط را بشمارم و بعد برگردم و اگر شد برم خانه بخوابم اگر نشد روی پشتی لم بدم و با دودهای سیگار بازی کنم ...هر پکی که می زنم یاد دارم که دودش را به هر شکلی که بخواهم در فضا نمایش دهم، بازی جالبی است، در زندان تمرین کرده ام، برای یک زندانی و شب های زندان تماشای خوبی است، خیلی عالی است!


علی شریعتی
گفتگوهای تنهایی – بخش اول – صفحه 264 – 258 – موسسه انتشارات آگاه


لینک دانلود فایل pdf  این نوشته :




پی نوشت : تا حالا چندین بار خوندمش. خواستم بذارمش رو وبلاگ، تو فضای مجازی پیداش نکردم. پس تایپش کردم.