یادم هست یک روز، نه، یک شب که با فرشته تنها که چقدر مرا
می شناخت! آخ! نشسته بودم، جلو کافه chez Mme canard نزدیک سن در ناحیه 16، طرف مترو javel و مثل همیشه من حرف می زدم و
بیشتر او می فهمید و چه زندگی یی بهتر از این! چه لذتی
شدیدتر از اینکه یکی حرف داشته باشد و کسی را هم داشته باشد که
بفهمد. درست مثل لذت کسی است که بفهمد و کسی هم داشته باشد که حرف داشته باشد.
اینها نیازها و لذت هایی است که غالباً کسی از وجود آن هم اطلاع ندارد و چه خوشبخت
مردمی اند همین " بی اطلاع ها"!
فرشته تنها چه خوب می فهمید، چه خوب حس می کرد، چه خوب حل
می شد، چه خوب هیچ می شد، چه خوب می آمد تا هرجا که بروی، ببریش، هیج جا نمی
لنگید، گاه دستی می بردمش و می بردمش و می بردمش تا آسمانهای بلندی که خیال هم از
پرواز بدان عاجز است. می دیدم که همچون سایه به دنبالم راحت و سبک و وفادار می آید
... بگذرم، نمی خواهم...
از تمام زبان فارسی فقط همین کلمه را می دانست: شلخته،
و همین ها را همواره درباره من تکرار می کرد.
وقتی شوق فهمیدن های او مرا گرم می کرد و دستش را می گرفتم
و همه جا گردشش می دادم و از هرچه می خواستم می گفتم با لذت شگفتی گوش می داد، همچون
بچه کبوتری که درآشیانش چشم براه مادرش باشد و ناگهان او را با چینه دانی پر از دانه
های گوناگون ببیند که پیشش آمده است چگونه بال می زند و منقارش را تا بناگوش باز
می کند و جیرجیر می کند؟ سرش را برروی حرف های من خم می کرد، کج می کرد، چشم هایش
را به مهربانی و تشنگی به لبهای من می دوخت و برای تمام شدن جمله من بی تابی می
کرد و غالباً با دست پاچگی شوق زده ای سعی می کرد خودش جمله ای را که آغاز کرده ام
تمام کند، حرفی را که می خواهم، بزند و اغلب هم اشتباه نمی کرد وعبارتی را که من آغاز
می کردم همچنان که من می خواستم تمام می کرد، به قدری عجله داشت که صبر نمی کرد به
آخر برسانم و چه کیفی می کردم که مرا از سر جمع کردن عبارات و جملات و جمع و جور
کردن کلمات بی نیاز می ساخت، چقدر راحت است این جور حرف زدن!
دیگر این اواخر برای گفتن و حرف زدن نیازی به جمله نداشتیم،
کلمات بس بود، بقیه را با خاطره های مشترک بسیاری که داشتیم تکمیل می کردیم، زبان
ما دیگر جمله نداشت، مجموعه ای از کلمات و عبارات دور و دراز و تکراری و سنگین
نبود، مجموعه ای از اشارات بود و رمزها، خود ما می فهمیدیم و چه عمیق و چه و فصیح و
هیچکس حتی نزدیکترین، دوست ترین، خویشاوندترین، خصوصی ترین کسان من و او چیزی نمی
فهمید، خواهرش با شگفتی می گفت این با چه زبانی است که شما حرف می زنید؟ من برای
او دیکسیونر دیگری غیر از لاروس ساخته بودم. چه لذت مطبوعی است که آدم احساس می
کند که در دنیا زبانی است که فقط دو نفر می توانند با آن حرف بزنند، یکی او و دیگری تنها کسی که در دنیا جز خود
اوهست.
چقدر من از فهمیدن او خوشم می آمد و سیراب می شدم، هرچه می
گفتم درست در مغز او همان جایی می نشست که می بایست بنشیند، همان جایی که جایش
بود.
چقدر از حرف زدن من خوشش می آمد، احساس می کردم که کلمات
مرا با گوشش نمی گیرد، با لب هایش می مکد ، می نوشد، حرف هایم را با چشم هایش می
خورد ... واقعاً چنین بود می دیدم.
با این که در آن ایام زبانم قوی نبود، و به سادگی نمی
توانستم حرف بزنم، اما چنین می پنداشت که آن چه می گویم زیباترین حرف هایی است که
شنیده است، در حالی که برخی از جمله های مرا از نظر زبان تصحیح می کرد یا در یافتن
تعبیری کمکم می نمود احساس می کردم که جمله های غلط من چنان آشفته یا حیرت زده یا
مستش می کند یا تکانش می دهد که رنگ چهره اش تغییر کرده است؛ گاه پس از گفتن حرفی
تازه از بی طاقتی پا می شد و می نشست.
تنها رنجی که می برد و آن را همیشه با ناراحتی و گله مندی
شدیدی می گفت این بود که معتقد بود که من غالباً شک می کنم در اینکه برخی حرف های
مرا آنچنان که هست فهمیده باشد ... گاه بر سر این مسأله چانه می زد و می کوشید تا
به من ثابت کند که فهمیده است، می فهمد و همیشه، تقریباً موفق می شد ... و این شک
در من یک حالت روحی است .. چه کنم؟ از بس با ادم های نفهم سروکار داشته ام، از بس
حرف هایم را نفهمیده اند باور نمی کنم کسی بفهمد، همیشه پس از گفتن هر حرفی تردیدی
در من زنده می شود که، نه، نفهمید، نفهمیدند و بعد یا با بیزاری و خستگی تکرار می
کنم یا با افسوس خاموش می شوم و به اندیشه دردآوری فرو می روم. این بود که همیشه
ناچار پس از چنین کشمکشی که پدید می آمد ناچار می شدم من عذرخواهی کنم و تقصیر را
به گردن خودم بگیرم و این حالت روحی را در خودم به صورتی توجیه کنم تا معذورم
دارد.
یک شب، سر شب بود، بر روی صندلی های تراس کافه chez
canard که یک کافه کوچک و خودمانی و صمیمی و تمیز و آرامی در کنار رود
مقدس، سر پیچ کوچه گوتمبرگ بود و مادم کانار صاحب کافه پیرزن تر و تمیز و مهربان
خوش سر و زبان و گرم و پر حرفی بود که غالباً خودش هم می آمد و سرمیز پرحرفی می
کرد و از هر چیزی تعجب می کرد و هر حرفی، خبری، حتی خبر برف آمدن در ارتفاعات کوهستانی
آلپ موجب می شد که ابروهایش را بالا بزند و چشم هایش را گرد کند و لب هایش را غنچه
کند و دست هایش را به سرعت بالا پایین برد و با شت و پت و هیاهوی عجیبی از آن صحبت
کند و کلمات را مانند فشنگ های شست تیر مسلسل وار برسر و روی مخاطب شلیک کند و دم
ساعت هی از آدم اظهارنظر بخواهد و بپرسد و در عین حال مجال جواب دادن و اظهارنظر
کردن هم ندهد ... تیپ غریبی بود، خیلی وراج و سطحی و با نشاط بود اما گیسوان سفید
و زیبایی خاص یک پیرزن و ظرافت های ویژه پیری که با یک نوع معصومیت و لطف و طفولیت
توأم است چهره خوشایندی به او داده بود بخصوص که خیلی مهربان و بلند نظر بود و
ماها را به چشم فرزندان خود می نگریست و از خوشی ما لذت می برد، از سکوت ما متأثر
می شد و گاه با توصیه های بانمک و تشویق های خوشمزه ای می کوشید به ما گرمی و نشاط
و لبخندی را تحمیل کند ...
هر وقت ما خودمانی ها بودیم مرا "علی بابا" صدا می زد به قیاس
" علی بابا و چهل دزد بغداد " که در اروپا قصه اش مشهور بود و فیلمش و
وقتی رسمی و جدی حرف می زد مرا "شری" می خواند که مخفف اسم فامیل من
باشد و در عین حال به فرانسه هم معنی داشت و گاه هم بازی لفظی می کرد و وقتی اسم
کاملم را به لفظ می کرد تازه می گفت " شاریته" که به فرانسوی معنی یی
داشت که معتقد بود خیلی با تیپ روح و خلق و خوی من سازگار است که به من ایمان داشت
و مرا آدم خیلی خوبی هم می دانست.
یکی از سرگرمی های ما تماشای غروب خورشید از پیشخان کافه
مادام کانار بود، جلو کافه اش فضای کوچکی بود تمیز و خلوت و دنج و مشرف بر رودخانه
مقدس که جلو آن دیوارکی کوتاه کشیده شده بود و کنار دیوار، در گوشه شرقی آن دو
صندلی و یک میز کوچک و کهنه ای گوشه میان دو دیوار گذاشته بود که غالباً به ما
اختصاص داشت و هر روزی که نمی رفتیم مادام با کنایه مهرآمیزی می گفت: "
دوستانتان دو روز است شما را انتظار می کشند ... من نمی گذارم دیگران آنها را به
خود سرگرم کنند" راست هم می گفت، غالباً تا می توانست چنین می کرد و حتی در
مواقعی که همه صندلی ها اشغال بود آن گوشه مطمئناً از آن ما بود، گاه به ریا کیفی،
مجله ای روی میز می گذاشت که به ما بگوید آن را برای شما رزرو کرده ام و ما از این
دروغ محبت آمیز او خوشمان می آمد.
از این گوشه غروب خورشید خیلی تماشایی بود، مقابل ما، آن
سوی رودخانه درخت بزرگ اکاسیاس از دل سالیان سر برافراشته بود و شاخ و برگ انبوه و
افشانی داشت، چقدر من با او انس بسته بودم ( اول ها دلم می خواست این درخت کنار
برود اما کم کم با آن انس بستم ) گویی همدیگر را می شناختیم، گویی او هم ما را می
دید و می شناخت ... احساس می کردم عمداً مقابل ما ایستاده تا از آن سوی رودخانه
مرا تماشا کند، احساس می کردم به ما علاقمند است، نمی توانستم باور کنم که با درخت
های دیگر کنار سند یکی بوده است؛ خورشید پیش از آنکه از شهر غروب کند در پشت آن
درخت مخفی می شد، در آن حال که چند دقیقه دیگر به غروب نمانده بود و هنوز به کناره
افق مغرب نرسیده بود چهره خونین و بزرگش را که به یک طشت براق و بزرگ مسین و گاه
زرین بدل می شد از لای شاخه های آن درخت می نگریستیم. انگشتان گرم و لطیف و
مهربانش را از پشت درخت، از لای شاخ و برگ های آن رد می کرد و سروصورت ما را در آخرین
لحظه های وداع نوازش می داد، گرمای مشخص و محسوسی داشت، گاه چنین احساس می کردم که
در آن سوی درخت حریق مدهشی برپا شده است، جایی می سوزد اما درخت در میانه ایستاده
و نمی گذارد درست آن را ببینم.
آخرین لحظه های زندگی خورشید و واپسین دم های روز را تماشا
می کردیم و زمان را و حال و آینده را گذشتن خود را و یکدیگر را و خیلی چیزها را می
چشیدیم و در آن حال که از لای شاخه های آکاسیاس نگاه هامان را برای بدرقه خورشید
رد می کردیم و هردوچشم به حریقی که در گوشه افق مغرب در گرفته بود می دوختیم
هرکدام خیالمان را آزادانه به هرسو که می خواستیم می فرستادیم و در خاطر هر
کداممان تصویرها و خاطره ها و آرزوهای دور و دراز و تلخ و شرین نقش می بست و در آن
لحظه های بزرگ و پرشکوه بود که زندگی را لمس می کردیم و بودن خویش را حس می نمودیم
و به روشنی می یافتیم که هستیم و خوب" هستیم". دوست داشتیم در کنار هم
بنشینیم و تماشای غروب خورشید را با هم تماشا کنیم، گویی در آن سرنوشت خویش را می
خواندیم، آفتابی را که در ما غروب می کرد، آفتابی راکه در دریا غروب می کرد چشم
هایمان را به غروب خورشید دوخته بودیم و چیزی نمی گفتیم و هریک اندیشه های بسیاری
در مغزمان می جوشید، من می دانستم که در آن سکوت و تماشا او چه ها احساس می کند و
او احساس می کرد که در آن سکوت و تماشا من چه ها می اندیشم .... در آن لحظات که من
چشم در چشم خورشید خونین می دوختم و غروبش را می نگریستم احساس می کردم که او گاه
به گاه نگاهش را لای شاخه های اکاسیاس دزدانه باز می گیرد و از پهلو به چهره من می
افکند، من برق نگاه او را می دیدم و نوازش آن را بر روی سر وگردنم، گونه راستم،
گوشه لب هایم، گوشه چشمم لمس می کردم اما پاسخی نمی دادم، آزادش می گذاشتم، رویم
را برنمی گردانم، چشمم را از مغرب برنمی گرفتم، نمی خواستم با برگشتن و به او
نگریستن بپرسم که چرا می نگرد؟ نمی خواستم به او بفهمانم که می دانم که اندیشه های
دیگری به سراغش آمده است، چیز های دیگری را احساس می کند، وانگهی چه بپرسم؟ چه
پاسخی را می خواستم؟ می دانستم، معنی همه چیز برای ما آشکار بود، هیچ حرکتی،
سکوتی، رفتاری ابهام نداشت، در دنیای ما سایه ای، لکه ای وجود نداشت، آفتاب همه جا
را روشن کرده بود. اندیشه او کتابی بود که من خود نوشته بودم، دل او دیوانی بود که
همه غزل هایش را خود سروده بودم و او چنانکه خود می گفت و هرچند من هرگز اعتراف
نکردم اما تقریباً راست می گفت: " مرا همچون جیبش می شناخت " ! ... چقدر
آشفته شد وقتی گفتم الان بگو که رنگ پارچه تویی جیبت، جنسش، اندازه دقیق جیبت،
درزهایش، تعداد کوک هایش، جنس و رنگ و چگونگی نخ هایش ... چیست؟ اصلاً بگو ببینم
الان توی همین جیب بارونیت چی ها هست؟ و وای که چه حال در هم ریخته و شکسته و
کوفته ای پیدا کرد که نتوانست همه این سئوالات را به دقت جواب بگوید!
چقدر پشیمانم! رنج هایی که از من می برد همواره بیشتر از
آسایشی بود که با من احساس می کرد، شاید چنانکه همیشه می گفت هیچ گاه آسایشی احساس
نکرده است و راست می گفت. یک روز که با تلخی زجرآوری می گفت تو همچون یک تکه آتش
گداخته و شعله وری که باید در دست نگه داشت، از این دست به آن دست، از آن دست به
این دست، چه سخت و دردناک و سوزنده است! همیشه داشتن تو، نگاه داشتن تو با چنین
حالتی تؤام است چرا این جور؟ و من با خونسردی جدی گفتم: بگویم چه کار کن؟ آن را به
جای اینکه بیندازی به کف دست دیگرت پرت کن توی سن! راحت! تمام! بعد دست های تاول
زده ات را بزن توی آب خنک و بعد برو یک رز خوش رنگ و معطر و زیبا بچین و در دست
بگیر و بو کن، آسایش، خوشبختی، آرامش، خوب، راحت! لحظه ای در من نگریست و هیچ نگفت
و بعد از لبخندی که بر لبم آمده بود به سختی برآشفت و گفت :
تو چقدر از ضعفی که در دیگران می بینی سوءاستفاده می کنی؟
تو که به خوب بودن این همه تکیه می کنی این خوب نیست، بد است. گفتم دیگران؟ گفت :
من؛ گفتم راست است، اما، " بد بودن " نیز نیازی است در هر کسی و من در
قالبی بوده ام که مجال آن را هرگز نداشته ام. همیشه ناچار بوده ام همه چیز را، همه
چیز را به خاطر خوب بودن فدا کنم، پامال کنم و این است که در من یک عقده روحی شده
است، بدی های سرکوفته! برآورده نشده! می دانی چه می گویم! باز به فکر فرو رفت و من
باز منتظر ماندم تا بفهمد و فهمید اما نمی دانم تا چه اندازه!
گاه برخی از حالات و جهش های فوق العاده مرا به سختی در می
یافت اما هرگز کج و معکوس و بد نمی فهمید، ولی در عین حال هوشیاری شگفتی داشت و یک
تیپ متفکر بود، دائماً می خواند و می اندیشید و هرروز چیز تازه ای می آموخت، هر روز
حرف تازه ای داشت، روحی فلسفی، شعری و هنری داشت، اما بیشتر هنرشناس بود تا شاعر و
بیشتر شاعر بود تا فیلسوف، برعکس من، تنها سرزمینی که من در آنجا تنها می رفتم و
دیگر نمی آمد سیاست بود که نه حوصله اش را داشت و نه علاقه اش را و نه استعدادش را
چه کوشش ها می کرد که پای مرا از این دنیا بیرون کشد و نتوانست چه، می دانست که
بالاخره سیاست مرا از او خواهد گرفت و گرفت. و چقدر از اینکه هیچ گونه تأثیری را
نتوانسته است بر روح من بگذارد رنج می برد، حتی در جزئی ترین مسائل عادی کمترین
تغییری را در من پدید نیاورد و می گفت کاش لااقل می توانستم با هر کوشش و پافشاری
و تدبیر و خواهش و التماسی ببینم که مثلاً
من بوده ام که به جای کبریت فندک به دست تو داده ام تا کمی اقناع شوم، این همه نرمی
گفتی که هرکسی در تو می بیند، گویی آبی، خمیری، دودی و این همه سختی و یک دندگی و
اثر ناپذیری گویی تخته سنگی، فولادی، معجون مرکبی از صدها ادویه مرموز و گوناگون و
ناشناخته و متناقض! تلخ و زیان آور تند و سمی وغیرقابل تحمل! Impossible
، صفت بارز من بود در چشم او و همیشه تکرار می کرد. بسیاری از
حالات ناشناخته مرا در می یافت که برای من قابل تصور نبود. و بدین گونه بود که مرا
در شناخت خودم بسیار کمک می کرد. قضاوت های بسیار و بسیار شگفت درباره من داشت که
برخی اش هنوز بر من روشن نیست و نمی دانم تا کجا صادق است. خوب می نوشت، خوب فکر
می کرد، خوب احساس می کرد، خوب می دید. هنر « دوست داشن » را کمتر کسی
همچون او خوب می شناخت، قدرت خلق داشت اما استعداد کشف در او قوی تر بود و از این
هر دو آنچه در او بسیار
شگفت آور بود استعداد پذیرش خارق العاده بود. از فهمیدن هیچ معنایی در هر اوجی
عاجز نمی ماند. همراه او هرگز من در پرواز و معراج معانی و ظریف ترین حالات و فرارترین احساس ها احساس
" همراه داشتن " نمی کردم، گویی تنها پرواز می کنم و او سایه من است که
مرا همراهی می کند.
آخرین نوشته او که از تورویل، همانجا که دیگر راهش را از من
جدا کرد ، برایم فرستاد ، نقاشی تصویر من با کلمات بود! و چه شگفت! چه شگفت! و من
تا آن لحظه نمی دانستم که او تا کجاها در
کوچه پس کوچه های روح من گشته و قدم به قدم را رفته و دیده و شناخته است! در این
نقاشی محله ها و کوچه ها و گوشه هایی از مرا که غالباً به شهر پمپی ( که در زیر
آتشفشان مخفی شد و به تازگی بیرون آمده است و دارند می کاوند ) تشبیه می کرد، رسم
کرده بود که نه تنها من از آنها آگاه نبودم بلکه از دیدنش در حیرت می افتادم و گاه
در وحشت ، گاه در اندوه ، گاه در افسوس و گاه درغرور و گاه در شرم و گاه اصلاً
باور نمی کردم و برروی هم نشان می داد که اطلاعاتش درباره من بسیار وسیع است ولی
در عین حال یک نوع ناهماهنگی ها و ناهنجاری هایی نیز در تصوری که از من داشت به
چشم می خورد، از برخی گوشه ها که مرا می نگریست کوچک تر از آنچه بودم می دید و از
گوشه های دیگر بزرگتراز آنچه بودم. در سیاست همیشه معتقد بود که من ضعیفم و اصولاً
نمی توانم یک عنصر اجتماعی و بخصوص سیاسی خوب و قوی باشم، در زندگی کردن چنان عاجز
و بی عرضه ام که جز بدبختی و پریشانی برای خانواده ای که من باید اداره کنم
ارمغانی نخواهم داشت. می گفت تو که در بسیاری راهها رشید وهموار و نیرومند و زیبا
راه می روی، در راه زندگی کردن همچون یک بیمار فلجی که بی چرخ و بی عصا بخواهد
برروی زمینی که شخم زده اند راه برود! چه بیچاره است آنکه با تو زندگی خواهد کرد و
به سر خواهد برد! به همان اندازه که به همه کسانی که با تو آشنایی و آمیزش دارند
لذت می دهی و می ارزی به کسانی که با تو زندگی می کنند رنج خواهی داد و بی ثمر
خواهی بود. این را راست می گفت، هم اکنون غیب گویی های او چنان راست گشته است که
اگر می بود و می دید خود در شگفت می ماند. من از سقف و نظم و تکرار گریزانم و
سعادت خانوادگی تنها بر این سه پایه استوار است ... اینها به چه کار زندگی می خورد؟
در این حال و وضعی که من دارم!!! چه کنم؟ اما در سیاست اشتباه می کرد، دنیای سیاست
ما هیچ اشتراکی با هم نمی توانست داشته باشد و او با آن هیچ آشنایی نداشت. آنچه می
گفت که این حالات در تو با دنیای سیاست و کار سیاست ناسازگار است راست می بود اما
مگر نه من به قول خود او مجموعه ای از ناسازگاری هایم؟ چه بسیار دوستان و معاشران
دیرین من که مرا جز یک عنصرسیاسی کارکشته و ورزیده و ماهر نمی شناسند و جز این در
من رنگی و وصفی دیگر نمی دانند و تصور ندارند. فکر می کنم بیشتر بدین علت بر این
مسأله تکیه می کرد و درآن مبالغه می نمود که از غرق شدنم در این دنیا بسیار رنج می
برد، از زاویه های دیگر که می نگریست مرا خارق العاده تر و شگفت تر از آنچه خود
بدان آگاهی دارم می دید، فلسفه و شعر را که ابعاد اصلی و اصیل روح من می پنداشت،
هرچه می گفتم شعر می شمرد ... بر روی هم آنچه را در من می یافت بیشتر و عالی تر
بود از آنچه در من بود. گاه در من به چشمی می نگریست که گویی یک مخلوق عجیبم؛ به M.Bodin(شوهر خواهرش )
گفته بود گاهی این اندیشه در مغزم بیدار می شود که او یکی از ارواح مرموزی است که
در شکل مجسم شده است و با ماها به علتی آمیزش دارد و ممکن است ناگهان غیب شود و یا
به شکلی دیگر در آید ... هرچه به او نزدیکتر می شوی احساس می کنی که دورتر می شود،
احساس می کنی که نامفهوم تر می شود، همیشه دنیای بسته و مرموزی برای خود دارد که
کسی بدان راه نمی تواند داشت، هرگز کاملاً صریح واضح به چشم نخواهد آمد، تمامی
ندارد، یا یک روح مرموزاست یا یک بازیگر مرموز و به هرحال همه اش را نمی توان به
چنگ آورد، همیشه قسمتی از او باقی می ماند، که هرگز نمی توان دانست آنچه باقی
مانده است چه اندازه است؟ چیست؟
آنچه در من او را سخت به شگفتی افکنده بود و همواره بدان
فکر می کرد و از آن سخن می گفت و هرگز هم نتوانست بفهمد و حل کند حالتی بود که من
در خود احساس نمی کنم اما او چنان با اطمینان از آن سخن می گفت که گویی می بیند و
آن یک دندگی و ثبات اثرناپذیری خارق العاده من بود همراه با تلون و تغییر و انقلاب
دائمی، " همچون یک دریایی که هیچ گاه عوض نمی شوی، هیچ کس نمی تواند عوضت کند،
همیشه، همه سال همانی که بوده ای، بی اندک تغییری همان رنگ و شکل و حالی که داشته است
و همواره دارد، اما یک لحظه یک جور نیست، سراسر تغییر است و حرکت و جنبش و دگرگونی
و عوض شدن و ساختن و ویران کردن و آرامش و طوفان و طوفان و آرامش ... چه چیز
متغیرتر از دریا است؟ چه چیز ثابت ترازدریاست؟ کوه سخت و جامد و استوار و ثابت می
ریزد، می ساید، می شکند، آن را می کنند، می شکافند، در آن تونل می زنند، بر آن
جاده می کشند، خانه بنا می کنند، می تراشند، رنگش را، شکلش و اندازه اش و همه چیزش
را عوض می کنند، اما دریای آب را، مایع نرم و سیال و لطیفی را که نسیمی، پر کاهی
می خراشد و می لرزاند و خود دائماً در تغییر و تلاطم است نمی توان با هزاران تدبیر
کمترین تأثیری بر آن گذاشت ..." اما
من چنین تناقضی در خود نمی بینم، پانزده سال است که از خودم یادم می آید که هیچ
رنگی نگرفته ام، هیچ تأثیری نپذیرفته ام، همام هستم که بودم و این را همه می
دانند، همیشه یک چهره، یک روح، یک ایمان، و یک راه و یک زبان و یک نگاه داشته ام.
دارم. به قول دوست دانشمندی، همه نوشته هایم را از سال 32 تا 46 گویی در یک نشست
نوشته ام. اما او همیشه می گفت که من در برابر تو از دو تن در رنجم، از یکی به
خاطر یک دندگی و تغییرناپذیری جامدش که یک امپرمآبل کامل است، ضد رطوبت، ضد آب، ضد
ضربه، نشکن... و از دیگری به خاطر عوض شدن های خارق العاده و انقلاب و گونه گونه
شدن شدید و سریع و دائمش، که هیچ وقت مجال نمی دهد که بفهمی چگونه است، هر وقت
تصمیم گرفته ام که بیایم و حرف هایی را که خطاب به تو در مغزم چیده ام بگویم، دیده
ام چنان کس دیگری شده ای که ناچار احساس می کنم باید چیز دیگری بگویم ...اصلاً یک
آدم پیش بینی شده ای نیستی! در عین حال که مطمئنم همیشه همانی که بودی و همان
خواهی بود که هستی اما، تا عصر که قرار است تو را ببینم هرگز نمی توانم حدس بزنم
که چه کسی را خواهم دید؟
من از این تحلیل ها احساس بدی می کردم یک روز گفتم پس هرگز
احساس اعتمادی به من در تو نیست؛ گفت چرا، این تزلزل های دائمی با اعتمادی پر از
یقین تؤام است، به تو می توان بااطمینان تکیه کرد، اما در عین حال اتکای اطمینان
بخش ولی پرتلاطم! نه چون تکیه بر دیوار، بلکه تکیه بر سینه دریا... اما بلد بودن
می خواهد و ریسک!
خیلی کم از من تعریف می کرد، اگر هم ستایشی در سخنانش بود
در اثنای سخنانی بود که برای گفتن حرف دیگری می گفت، بلکه برعکس غالباً حرف هایش
به انتقاد شبیه تر بود، روی هم مثل این بود که همیشه با من اختلاف دارد. هرچه
درباره من می گفت، کشف حالتی و پی بردن به کیفیتی، خصوصیتی پنهانی در من بود و
همیشه اظهارنظر می کرد و اصلاً همیشه از من حرف می زد. اما نه حرف زدن دو دوست یا
دو تن که به هم عشق یا ایمان دارند، بلکه همچون حرف زدن یک روانکاو و یا مورخ یا
شرح حال نویس درباره یک بیمار پیچیده و عجیب، یا یک شخصیت تاریخی، یا یک چهره
مشخصی که نویسنده ای که می خواهد شرح حالش را بنویسد کوشش می کند و می اندیشد و
حلاجی می کند و تحقیق می کند تا او را دقیق و کامل و عمیق بشناسد. من هیچ وقت نه
از خودم حرف می زدم و نه از او اما جز خودمان از همه چیز و همه کس. ولی او همیشه
از من یا درباره من می گفت و می اندیشید، مثل این بود که همیشه با من مصاحبه علمی
می کند و گفتگوهامان غالباً به مباحثه علمی و روانی و اجتماعی و فلسفی می کشید،
کوشش او در فهمیدن من مرا بیشتر راضی می کرد تا احساس عشق و ستایش شگفتی که در چشم
هایش، در همه حرکاتش نسبت به خود می خواندم. عشق که چیز تازه ای نیست، هرکس در
زندگی داشته و دارد. البته در سطح های بلند، کوتاه، در تجلی های زشت و زیبا،
متعالی و پست، کوچک و بزرگ و حتی از جنس های گوناگون. اما هیچ عشقی جاذبه ای چنان
ندارد که روح مرا که غرق خویش است و سخت گرفتار گرفتاری های خویش به خود بگیرد، از
خویش بیرون آورد، آنچه من احساس می کنم، آنچه بدان نیازمندم، آنچه مرا تشنه دارد
عشق و جوشنده ترین عشق نیست که هرگز بی عشق نبوده ام اما هرگز عاشق نبوده ام و
همواره خود را برتر از هر جوششی می دیده ام. همواره خود را جدی تر از چنین عاطفه
ای می یافته ام، زیبایی های عشق خیز را نمی دیده ام، اندیشه هایم و احساس هایم گاه
از مرز تعقل و منطق فراتر می رفته است تا به جایی که هر عقلی خود را از دست یافتن
بدان عاجز می یافته اما هرگز عشقی را از مرز عقل خویش فروتر می دیده ام و می
دانسته ام که چیست، برای چیست و چه خواهد شد. در سراسر زندگیم حتی در اوج بحران
روح جوانم، کتاب را از معشوق و بحث را از زمزمه و نثر را از شعر و فلسفه را از
احساس و حماسه را از غزل و عظمت را از سعادت
و رنج را از آسودگی و تلخی را از شیرینی و ویرژیل را از بئاتریس و ابوذر را
از تائیس و سقراط را از کلئوپاترا و همفکر را از همدل و زدن را از نواختن و اندوه
را از نشاط و اخم را از لبخند و در یک کلمه شناختن را از ستودن و فهمیدن را از
پرستیدن و خوب بودن را از زیبا بودن و تحلیل را از تجلیل و مجهول نماندن را از
معشوق شدن و معرفت را از عبادت و زشتی را که مرا بشناسد، بفهمد، از زیبایی که مرا
دیوانه وار دوست بدارد، و روشنایی احساس را از اشتغال احساس و لطافت یک روح را از
حرارت یک روح و ایمان را از محبت و ارادت را از انس و حرف زدن را از بوسیدن و
نصیحت را از تصنیف! و خیلی چیزها را از خیلی چیزها ارجمندتر و برتر و راضی کننده
تر می یافته ام و می یابم .
و فرشته تنها از میان همه کسانی که با رشته های گوناگون و
رنگارنگ با من پیوند داشته اند کمتر از همه مرا می ستود وبیشتر از همه با من در می
افتاد، کمتر از همه مرا می نواخت و بیشتر از همه مرا می کاوید مرا که ...
آنچه همواره تکرار می کرد و من خیلی خوشم نمی آمد و می
دانست اما باز هم تکرار می کرد این بود که من همه چیز را خیلی زیبا فکر می کنم، همه
چیز را خیلی زیبا احساس می کنم. اما من از قید زیبا خوشم نمی آمد، دلم می خواست
بجای آن درست، عمیق، منطقی و از این قید ها بگذارد. اما همواره اصرار داشت که به
جای آن قید زیبا به کار برد و این کشمکش همیشه میان ما در می گرفت.
همه حرف های مرا با لذت خلسه آور و هیجان و عطش می گرفت و
می نوشید و مزه مزه می کرد و می فهمید. چنان شیفته گفتن من بود که احساس می کردم
که هر جمله مرا همچون جرعه شراب می نوشد و بر روحش و حتی چهره اش، چشمش، لب هایش
اثر می گذارد.
با کلمات روح او را به سادگی به بازی می گرفتم و هر حالتی
را که می خواستم با جادوی حرف هایم در او پدید می آوردم، رام سخن من بود و مسحور
افسون حرف هایم و گرچه همه حرف هایم برایش سکرآور و سحرکننده و نشئه انگیز بود،
اما همه را نمی پذیرفت.
مهربان بود تا آنجا که به وصف نمی آمد، خوب نگاه می کرد،
قشنگ فکر می کرد، ظریف احساس می کرد، خوب می خندید، خوب غم می خورد، خوب سکوت می
کرد، خوب می نشست، خوب می دید، خوب گوش می داد، خوب جواب می گفت، خوب سئوال می
کرد...
خوب بر می آشفت، خوب بد می گفت، خوب انتقاد می کرد، خوب
قبول نمی کرد. یادم هست ، سر شبی در همان گوشه کافه مادام کانار نشسته بودیم و من
از همه جا حرف می زدم، فلسفه، ادبیات، شعر، خاطره، آدم ها، زندگی، بازی های روح
آدمی، شگفتی های خواست ها، نیازها، حالات مرموز، جهش های مجهول، از شعر، شاعرها، نقاش
ها، موزیک، پیوندها، سرگذشت ها، آرزوها، همه و همه چیز می گفتم و او می فهمید و
روحش یکایک کلمات و اشارات مرا می نوشید، می بلعید، می مکید، می چشید ... گویی کلماتم
هرکدام برایش طعمی خاص دارند، گویی خود را از گوشه لب هایم آویخته بود ... اما در
عین حال در چشم هایش خواندم که گویی به جایی رسیده ام که درست باور ندارد و من این
احساس را در او خوب و زود می شناختم.
با تردید ساکت ماندم و با اخم از او پرسیدم که چرا؟
لبخند پرمعنا و شرم آلود و سنگینی زد و سرش را از شرم به
زیر انداخت.
با لحنی تعجب آمیز و تند پرسیدم که چرا؟ قبول نداری؟
ساکت ماند و قیافه اش معنی می کرد که نه قبول ندارد.
توضیح خواستم و اصرار کردم.
سرش را به نرمی و مهربانی و عذرخواهی تکان داد که یعنی
...!!
و من که لحن صدایم داشت خشن تر می شد و گستاخ تر خواستم که
خوب، حرف بزن، بگو!
چه نازک حرف می زد، نازک گوش می داد، نازک مخالفت می کرد،
نازک و ناز قبول نمی کرد.
چشمش را که می خندید در من دوخت و گفت: این تقصیر حقیقت است
که با این حرف های زیبایی که تو می گویی منطبق نیست! این حرف خوب و درست و زیباست
اما چه باید کرد؟ افسوس که حقیقت همیشه خوب و راست و زیبا نیست، حیف که واقعیت
همیشه درست فکر می کند، درست کار می کند اما همیشه زیبا نمی اندیشد. خوب و زیبا
احساس می کند و همین جاهاست که با آنچه تو می گویی فاصله می گیرد ... تو با احساس
می اندیشی ولی طبیعت همیشه با منطق. این از همان حرف های توست که هروقت می شنوم
افسوس می خورم که چرا چنین نیست ...
آری همیشه همه حرف های مرا نمی پذیرفت، حتی مخالفت می کرد
اما هرگز به من نمی گفت: حرف های بی اساس !...!...!...!...!...
***
باز صبح شد ... برم از اطاق بیرون، رو پله ها کمی بنشینم.
ردیف آجرهای دیوارهای حیاط را بشمارم و بعد برگردم و اگر شد برم خانه بخوابم اگر
نشد روی پشتی لم بدم و با دودهای سیگار بازی کنم ...هر پکی که می زنم یاد دارم که
دودش را به هر شکلی که بخواهم در فضا نمایش دهم، بازی جالبی است، در زندان تمرین
کرده ام، برای یک زندانی و شب های زندان تماشای خوبی است، خیلی عالی است!
علی شریعتی
گفتگوهای تنهایی – بخش اول – صفحه 264
– 258 – موسسه انتشارات آگاه
لینک دانلود فایل pdf این نوشته :
پی نوشت : تا
حالا چندین بار خوندمش. خواستم بذارمش رو وبلاگ، تو فضای مجازی پیداش نکردم. پس تایپش
کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر