الان که دارم اینا رو می نویسم موضوع خاصی تو ذهنم نیست، شایدم اینقدر هست که نمی دونم باید از کجا شروع کنم. وقتی شروع کردم نوشتنو که باعثش اون بود، خیلی انرژی بیشتری داشتم، با ذوق و شوق بیشتری حتی ساعت ها برای یکی دو پست زمان می ذاشتم، مطلب جالبی پیدا می کردم یا موضوع جالبی برای نوشتن، براش هر چه قدر میشد وقت میذاشتم تا به اشتراکش بذارم. ولی الان مثل گذشته نیست. همه چی گزیده تر شده و کوتاه تر. شاید دلیلش به گزیده و کوتاه تر شدن خوشی های این روز ها برگرده.
سه تا موضوع یا حرف یا درد دل تو فکرم بود که می خواستم سر فرصت براش وقت بذارم، دربارش بیشتر فکر کنم و بنویسم. ولی هی پشت گوش مینداختم.
برای جا به جایی تو سطح شهر بیشتر از مترو استفاده میکنم. گهگداری یه بنده خدا رو می دیدم تو مترو. یه طرف صورتش سوخته بود و چهره خوبی نداشت، همیشه کلاهی روی سرش بود، یادمه کت و شلوار کهنه و رنگ و رو رفته ای هم می پوشید، میانسال بود و کلا تو خودش بود و انگار مسافر هر روزه مترو. چند وقت پیش که تو مترو بودم و تو حال و هوای خودم، مردی دستفروش رو دیدم که داره صداش بهم نزدیک میشه و داره قیمت باتری هایی که میفروخت رو میگه، کسی بهش توجهی نمی کرد، کمی مکث کرد و آهی کشید و دوباره ادامه داد و حرکت کرد. دیدم چند تا از مسافرهایی که تو مترو بودن دست کردن تو جیبشون و یه آدم مثل برق در حالی که یه کیسه دستش بود رد شد و مردم پول هاشون رو مینداختن توی کیسه. طرف رفت تا به انتهای مترو رسید و برگشت و مردم هم هم چنان پولهاشون رو تو کیسه می ریختن. شناختمش، همون مسافر مترویی بود که چند سطر قبل تعریفشو کردم. تو تمام این مدت اون فرد دستفروشی که تلاش میکرد باتریهاشو بفروشه،مکث کرده بود و نظاره گره این صحنه بود. با قیافه ای خسته و با حسرت نظاره گر بود. با خودم گفتم الان داره تو دلش چی میگذره و به چی فکر میکنه، شاید داره کار خودش رو با اون فرد متکدی مقایسه میکنه. شاید داره تو دلش فریاد میزنه آهای مردم با انصاف، حتما منم باید دست گدایی دراز کنم تا گوشه چشمی هم به من توجه کنین. با خودم گفتم شاید یک گدا به گداهای این شهر اضافه شد.
باز هم از مترو بگم. وقتی میخوام از مترو خارج شم بلیط اعتباری مترو رو درگاه خروجی میزنم تا کمی کمتر مبلغ کم بشه از بلیط اعتباریم و تقریبا این قضیه همه گیر هست. ولی گهگاهی مردمی رو میبینم دستشونو میگیرن جلوی درگاه خروجی و منتظر میشن تا در باز بشه و برن، اوایل فکر میکردم همین جوری این کار رو میکنن ولی وقتی بیشتر دقت کردم دیدم نه، مثل اینکه بعضیا واقعا فکر میکنن تا دستشونو نگیرن اون قسمت در باز نمیشه. نا خودآگاه یاد اون آزمایشی که روی میمونا انجام دادن افتادم.
این آخریش به مترو مربوط نیست. درباره یک بدشانسی خیلی سادست. اینکه زمانی احساس تنهایی کردم که اون این احساس رو نداشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر