۱۳۹۰ خرداد ۳۰, دوشنبه

ماه گرفتگی



گفت امشب ماه گرفتگیه کامله ، برو ببین.
گفتم رفتم ببینمش ،شنیدم هر صد سال یه بار ماه گرفتگی کامل داریم.
گفت یعنی این آخرین باریه که داریم ماه گرفتگیه کامل رو میبینیم.
دو بار گفتم شاید. مطمئنا بعد این مدت چیزهای قشنگتری هم برای دیدن هست.
.....
گفتم خودم رو مطمئن نیستم ولی تو رو مطمئن هستم.
گفتم مطمئنم که بعد از این دنیا جای بهتری انتظارت رو میکشه.
گفتم فردای دنیات روشنه. فردای اون دنیات.
گفتم عمر طولانی رو دوست داری؟
گفتم من که نه ،اگرم اون آخرا بخوام بیشتر بمونم یا میخوام بیشتر پیش اونایی که دوست دارم بمونم یا از ترس اون دنیامه .
گفتم این ماه گرفتگی حدود 6 ساعت طول میکشه.
گفتم یعنی 6 ساعت ماه رو نمیبینیم ولی میدونیم این وضع ماندگار نیست.
گفتم میدونیم و امید داریم دوباره می بینیمش.

یاد اوضاع امروز کشورم افتادم ، یاد اونایی که رفتن ،اونایی که عمرشون رو باید جایی غیر پیش خانوادشون بگذرونن، اونایی که تو حسرت بودن با عزیز از دست رفتشونن ،دختر بچه ای که همیشه منتظر برگشتن پدرشه تا بپره تو بغلشو بهش بگه چقدر دلتنگشه ،پسر بچه ای که عادت نداشت به دوری از مادرش حتی برای یک روز ، پسری که از وقتی برادرشو از دست داده همیشه یه بغضی گلوشو فشار میده ،دختری که تنها یادگارش از نامزدش یه قاب عکسه و گریه ، مادری که یکی دو ماه دنبال پسرش گشت و دست آخر تو سرد خونه پیداش کرد ، زنی که آخرین نفس هاشو تو مراسم تشییع پیکر پدرش کشید ، مردی که تو اوج تنهایی کنج سلولش ثانیه ها رو شمرد و رفت .....
در نهایت شور و شوق و خنده هایی که به یک باره کم رنگ شد و جاشو به چیزی غیر از خودش داد. 
....
بهش گفتم با تمام این اوضاع و احوال بازم ماه رو دیدیم .
گفتم امیدوار باش ، سخته ،ولی تموم میشه ،میاد اون روز خوب. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر