"هر روز برایم روزی دیگرست و من اگرچه گاهی خسته ام... اما زندگی برایم یعنی زمین خوردن، له شدن و دوباره بلند شدن و ایستادن در قاب پنجره و لمس تمام امیدی که در طلوع خورشید است... من با طلوع خورشید زنده می شوم و با نسیم خنک صبح آبی به دست و صورت روحم می زنم تا تحمل تمام نا بسامانی های آن روزم را داشته باشم. به امید روز های بهتر"
این نوشته رو یک دوست سال پیش برام میل زده بود. تو تنهاییام که موبایلم رو چک میکردم پیداش کردم. چند بار خوندمش. بلند بلند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر