خندهام مىگيرد. دلم برايتان مىسوزد. شبيه آدمهاى بىآبرويى هستيد كه چيزى براى از دست دادن ندارند پس به هر بهانهاى شلنگ تخته مىاندازند و به بقيه تهمت مىزنند. آقايان! شما حرف از فساد نزنيد كه غش مىكنم از خنده! مىخواهيد از فساد مالى و بخوربخورهاى پشت صحنههايتان حرف بزنيم يا فساد كلامتان كه بوى تعفنش همه رسانههايتان را برداشته؟ خندهام مىگيرد، كه مأموريتتان تعطيل كردن سينما بود و به نتيجه نرسيد. انصافاً هر چه توانستيد كرديد: از بستن خانه ما، خانه سينما گرفته تا لغو پروانههاى ساخت و نمايش. هر چه كرديد راهى پيدا شد، هر درى را بستيد درى باز شد و فقط ننگ و بدنامىاش به شما ماند (كه فرقى هم برايتان نمىكند، كارتان از اين حرفها گذشته). آنچه امروز اين طور آتشتان مىزند همين است كه هر چه كرديد به هيچ جا نرسيد و حالا در دنيا به جاى شما و افتضاحات مكررتان ايران را به نام سينماى نجيبش مىشناسند. دلم برايتان مىسوزد آقايان كه در حال غرق شدنيد و به هوا چنگ مىزنيد كه شايد همه چيز را با خودتان پايين بكشيد. اما بيش از شما دلم براى كسانى مىسوزد كه ديروز همكار ما بودند و امروز با هر وعدهاى - از پول و موقعيت تا بخشش و گذشتن از سر خلافهايشان - شرافتشان را چنين ارزان به شما فروختند. دلم برايشان مىسوزد كه يك شبه ره صد ساله رفتند و چنان نفرت و كينهاى به جان خريدند كه حتى شما و قدرت و رسانههايتان هم توان جبرانش را نداريد. ما، هستيم آقايان! سينما مىماند چون مردم مىخواهند كه بماند. شما از سينما برويد! برويد و ستارههاى قلاده به گردنتان را هم با خود ببريد. تأييد نجابت ما و سينمايمان همين عدم تأييد شماست. خير پيش... باران کوثری / 3 اردیبهشت 1391.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر