۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۱, دوشنبه

اطلاعیه نشر چشمه :


نمايشگاهِ كوچكي داريم از سيزدهم تا بيست و پنجم، در محل كتاب فروشي نشر چشمه به آدرس خيابان كريم خان زند، نبش ميرزاي شيرازي. كتاب ها را به همان ترتيبِ نمايشگاه، با همان تخفيف و با همان شور و هيجان عرضه مي كنيم به كساني كه علاقه دارند محصولاتِ امسال نشر چشمه را هم تهيه كنند.

منتظرتان هستيم..."

مکان: خیابان کریم‌خان زند، نبش میرزای شیرازی، کتاب‌فروشی نشرچشمه.
زمان: 13 تا 25 اردیبهشت
پی نوشت : به دنبال تعلیق نشر چشمه و ثالث و جلوگیری از حضور نشر چشمه در نمایشگاه کتاب امسال، جلوگیری از شرکت انتشارات کویر و امید فردا در نمایشگاه بیست و پنجم دور جدید از فشارهایی است که به فعالان حوزه کتاب وارد می‌شود.

نرگس محمدی



من به چشم های بیقرار تو قول می دهم ریشه های ما به آب، شاخه های ما به آفتاب می رسد، ما دوباره سبز می شویم..درباره نرگس محمدی

۱۳۹۱ اردیبهشت ۹, شنبه

بلوغ، داشتن یا نداشتن، مسئله ایناست


محمد نوری زاد : (دانلود pdf این نوشته)

پیشگفتار: سه سال پیش درارتفاعات زردکوه بختیاری مشغول ساخت یک فیلم بودیم. چوپان نوجوانی که درآن حوالی گوسفند می چراند، خودش را به من رساند و بی مقدمه از من پرسید: آن چیست که هرچه می چرد، سیرنمی شود؟ من بلافاصله به گوسفندان او زل زدم. که دم دستی ترین چرندگان آن حوالی بودند. با خود گفتم اما این گوسفندان که با چریدن سیر می شوند. همه ی چرندگان اینگونه اند. می خورند و سیر میشوند. پس این چه موجودی است که سیری ناپذیراست؟ تقلای من برای یافتن پاسخ به جایی نرسید. چوپان کوچک که درماندگی مرا دید، تبسم پیروزمندانه ای به لب نشاند و گفت: داس

سایت محمد نوری زاد از دسترس خارج شد!
چهارشنبه بود که دانستم سایت من ازدسترس خارج شده. مبارکِ سپاه سایبری. که سرانجام، تقلایشان پاسخ داد ومسئله ای به اسم سایت محمد نوری زاد را حل کردند. اما قبول می فرمایند که: تنها صورتش را. که ذات مسئله همچنان پابرجاست. چرا که: دوسیری ناپذیردر این میان دست به گریبان اند. یکی "طالبان" قدرت، که با همه ی حیثیت خود بنا بربقای خود دارند. حتی با دوختن زمین به آسمان با ملاط دین. و دیگری: جویندگان حقیقت. که برای فهم آن زمین و آسمان را در می نوردند. حتی به قیمت جانشان. کاش در پاسخ به آن چوپان کوچک بختیاری گفته بودم: چرندگان قدرت! و جویندگان حقیقت
سایه ی معکوس بلوغ
درمصاحبه با سایت کلمه گفته بودم ما (حاکمان جمهوری اسلامی) به دلایل مختلف به بلوغ نرسیده ایم ودرنیمه راه که نه، درهمان ابتدای مسیرِ بلوغ ازحرکت وامانده ایم. و گفته بودم درایام جنگ، ناو آمریکایی به سمت هواپیمای مسافربری ما شلیک کرد اما ما دم برنیاوردیم که جنگنده ی خود رادرسایه ی معکوس همان هواپیما مخفی کرده بودیم تا به ناو آمریکایی ضربه بزنیم. انتشار این مصاحبه با حساسیت های چند جانبه همراه شد. با آنکه سخن محوری من درآن مصاحبه، نداشتن بلوغ بود و در کنار این یک خسارت، به خسارت های دیگری نیزپرداخته بودم اما نمیدانم چرا تنها درباره ی سقوط هواپیمای مسافربری غوغایی درانداخته شد. که: نه، اینگونه نبوده بل به اعتراف خود فرمانده ی ناو، اشتباه او درتشخیص هواپیمای مسافربری ازجنگی بوده.
من صادقانه دست های خود را بالا می برم که احتمالاً دراین خصوص مرتکب اشتباه شده ام. درست مثل فرمانده ی ناوآمریکایی که با همه ی ید و بیضای ناو چند میلیارد دلاری اش - که به دقیق ترین تکنولوژی راداری مجهزبوده - هواپیمای مسافربری را هواپیمای جنگی تلقی کرده. هواپیمایی که ازروی ناو با چشم معمولی نیز دیده می شود. با این تفاوت که آمریکایی ها به همان فرمانده مدال شجاعت دادند و فرماندهان ما معلوم نیست با من چه کنند
من درباره ی سایه ی معکوس هواپیمای مسافربری سخنانی دارم که در پایان این مقاله بدان اشاره خواهم کرد. اما پیش ازآن بسیار مشتاقم به بلوغ نداشته ی خود دربسیاری ازحوزه های حساس تأکید ورزم. با ذکراین نکته که: مباد سخنان مشفقانه ی من به ورطه ی لاف زنی و سیاه نمایی درانداخته شود؟ معتقدم جامعه ای پای بر پلکان بلوغ نهاده است که به روی تند و تیزترین و تلخ ترین انتقادات آغوش بگشاید و دست منتقدان خود را ببوسد و مدال شجاعت که نه، مدال خیرخواهی تقدیمشان کند. آنچه که من یک به یک شماره می کنم مختصری ازنشانه های بلوغِ نداشته ی ما حاکمان جمهوری اسلامی ایران است. با این نیت که: شود آیا نیم نگاهی به وادی بلوغ اندازیم و نه درسایه ی معکوس بلوغ که درهوای عطرآگین آن تنفس کنیم؟
یک: بلافاصله پس ازپیروزی انقلاب به وعده های داده شده پشت کردیم و یک "گور پدر کمونیست ها و کرسی تدریس شان، و گور پدر آزادی های فردی و اجتماعی" نثارمردم بهت زده ی خود کردیم و بلافاصله نیز جوخه های اعدام را علم کردیم تا بزعم خود ترتیب مخالفان خود را بدهیم. این جوخه ها هرگز به انصاف و عدل روی نبرد و به برپایی دادگاه هایی که بویی از مسلمانی و آموزه های انسانی ومدنی برده باشد روی خوش نشان نداد. چه می گویم؟ اصلاً دادگاهی بپا نشد که رونقی ازانسانیت ومسلمانی دراو باشد یا نباشد
دو: ما می توانستیم مثل واقعه ی فتح مکه که درآن پیامبر خدا با اعلام عفو عمومی حتی از گناه همه ی قاتلان و جانیان درگذشت، به ترسیم و نمایش چهره ی متفاوتی ازانقلاب نوپای خود دست ببریم. اما ترجیح دادیم جهانیان به چهره ی خشن ما بنگرند و لابد شیدای انقلاب ما شوند
سه: در آموزه های دینی ما به "مال وجان" مردم وحرمت آنها توجه ویژه ای مبذول شده است. جان را که گفتم. اینکه ما چگونه ازپس این تأکید دینی برآمدیم و هنوز نیزدر حال برآمدنیم. اما ازمال بگویم. بله، دین ما درحفظ حرمت مال مردم دستورات شداد و غلاظ فراوان دارد. تا آنجا که مراجع تقلید ما و حتماً هم جناب خامنه ای در رساله ی خود می فرمایند: درزمین غصبی و با لباسی که حتی در آن یک نخ غصبی بکار رفته نمی توان نمازگذارد. ما اما بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، دست به اموال مردمان رمیده و ترسیده و کارگزاران رژیم پهلوی بردیم و بدون برپایی دادگاه که نه، یک نشست مختصر که درآن به غارت شدگان فرصت دفاع داده شود، سیری ناپذیر به مصادره ی دار و ندار آنها همت ورزیدیم و هنوز نیز به همان رویه مباهات می ورزیم
چهار: مغول گون سفارت آمریکا را اشغال کردیم و این حرکت ناشیانه را ناشی ازشجاعت و فهم درایت خود تبلیغ فرمودیم. آنقدر از این رفتارکودکانه ی خود گرما گرفته بودیم که امتیازاشغال سفارتخانه ی آمریکا را تا امتیاز تسخیر کل کشور آمریکا بالا بردیم و ذره ای نیز به تبعات جهانی و اسلامی که نه، به تبعات انسانی آن نیندیشیدیم
پنج: به ناجوانمردانه ترین شکل ممکن دولت مهندس بازرگان را که مردمی ترین و معقول ترین و کارآمد ترین دولت بود و می توانست با بکاربستن هوشمندی وعقل به ترمیم خرابی ها و برآوردن استعدادها توفیق یابد برکنار کردیم تا دربست همه ی مسندها و فرصت ها برای خودمان بلوکه شود. و بعد یک به یک، جماعت نهضت آزادی را به زندان و تنگنا درانداختیم و به عصبیت غلیظ خود از اینان باد زدیم. تفکری که خلخالی قصاب را خادم می داند و بازرگان را خائن آیا با رطوبتی ازبلوغ و رشد آشناست؟
شش: هشت سال جنگ را نه با عقل، که با عرفان اداره کردیم. طوری که اگر فرمانده ای ازجنگ برمی گشت و شهیدش کمتربود، در میان فرماندهان بسیار شهید داده، شرمنده و سربه زیر بود. صادقانه بگویم: اگر در این جنگ هشت ساله سه ملیون نفر هم بیش از شهدای فعلی به شهادت می رسیدند کک یکی ازفرماندهان هم نمی گزید. می دانید چرا؟ بخاطر این که یک مقوله ی جدید پای به عرصه ی هستی نهاده بود. چه؟ حفظ نظام! که از اوجب واجبات بود. حتی واجب تر از حفظ انسانیت انسان. چه می گویم؟ واجب تر از خود خدا و نهضت پیامبران و واجب تر از همه ی هستی حتی! بخاطرحفظ نظام توصیه های انسانی واسلامی آیت الله منتظری را که ما را از کشتار بی گناهانِ زندانی بازمی داشت حمل بر دشمنی فرمودیم و سالها او را خانه نشین کردیم و بارها خانه اش را به دست غارتگرانِ حکومتی سپردیم وخودش را نیزبه باد تهمت و افترا
هفت: ما با خلق همین واژه ی "حفظ نظام" به اختراع تلخ ترین و کریه ترین چهره های انسانی و اسلامی ازانقلاب و دستگاه های اصلی و فرعی آن توفیق یافتیم. مجلسی پرداختیم که درحصاری از خط قرمزهای حفظ نظامی و مصلحت های بیمارگونه گرفتار بود و هنوز نیز هست. در یک جمله، بر زبان نمایندگان مردم قفل بستیم و همان زبان را برترس و چاپلوسی واگشودیم. دولت هایی برآوردیم که تا به مانعی ازحفظن ظام برمیخوردند صادقانه به عقب برمی جهیدند. به چشم خود خسارت ها را می دیدند اما بخاطر همان حفظ نظام، راه برمفسده می گشودند
دستگاه قضایی ما به اعتقاد من نابالغ ترین دستگاه اختراعی ماست. دراین دستگاه، شاید شما دوپرونده ی یکسان پیدا نکنید که جرم و خطای واحدی داشته باشند و به سرانجام واحدی نیز منجرشده باشند. یکی را بخاطر ده گرم مواد مخدر کشته ایم و دیگری را بخاطر تریلی تریلی ازهمان مواد آزاد کرده ایم و بابتش چیزهایی ستانده ایم. جلال الدین فارسی با تفنگ شکاری اش یکی را می زند و درجا میکشد و چون ما با او رفاقت دیرینه داریم همه ی هیمنه ی قضاوت و عدل علی و اولاد علی و خود خدا را فدای همین رفاقت شخصی می کنیم و او را که باید اعدام شود، تبرئه می فرماییم. شاید ذلیلانه ترین سخنی که می شود ازریاست دستگاه قضایی یک کشور اسلامی که مثلا باید مستقل باشد شنید این است که او با خلوص تمام و اشک درچشم بگوید: من مطیع منویات مقام عظمای ولایتم.
هشت: ما با علم به این که می دانستیم عربستان سعودی به قاچاق مواد مخدر حساس است و ده گرم اگر ازکسی تریاک یا هرویین کشف کند اعدامش می کند و این را نیز آشکارا در گذرنامه ها مهر می کند، به قاچاق اسلحه به عربستان دست بردیم. پیش از فرارسیدن روزحرکت، چمدان های هزاران حاجی بی خبر را گرفتیم و در داخل آنها هزاران قبضه اسلحه و مقادیر بسیاری مواد منفجره جاسازی کردیم و دادیم دست پیرمردها و پیرزن های ازهمه جا بی خبر. اصلاً هم نگران این نشدیم که ممکن است طبق قوانین عربستان سعودی تک تک این بی خبران اعدام شوند. چرا؟ چون برای حفظ نظام میشود همه را قربانی کرد و بی خیال نیز ماند. حالا من مانده ام که این داستان حفظ نظام درعربستان سعودی به دنبال چه می گشته؟! این را دیگر باید ازسپاه و فرماندهان سپاه پرسید. آن روزها هنوز واژه ی مقدس "نیروهای خودسر" اختراع نشده بود
نه: داستان اوجب واجباتی حفظ نظام، ازدستگاه اطلاعاتی و امنیتی ما دستگاهی مخوف و بهت انگیزبرآورد. آنسوتراز کارکنان ساده و صادقش، در پستوهای امنیتی و اطلاعاتی آن فجایعی پرورانده شد که نمونه اش مگر در چنته ی شنیع ترین رژیم های مغولی و مستبد یافته آید. من و هفت پشتم ازچند و چون جنایت های پستوهای وزارت اطلاعات بی خبریم اما همین خبرهایی که به بیرون درز کرده نشان میدهد که درقاموس حفظ نظامی این دستگاه، به صغیر و کبیر آموزه های دینی که نه، به بدیهی ترین وجوه انسانی نیز بها داده نشده و نمی شود. این دستگاه سایه ی سنگین سانسور را بر تمامی رسانه ها گسترانید و زبان منتقدین را یا ازقفا بیرون کشید یا به دهانشان قفل بست.
شما بگویید آیا دستگاهی که نه حتی در داخل کشور، که در فراسوی مرزها نیز به سلاخی مخالفین و منتقدین نظام مصمم باشد و پیش چشم همه، آنان را گوش تا گوش سرببرد و خودش در حرم امام رضا به اسم منافقین بمب بگذارد و خودش رسماً به قاچاق و رسماً به ترانزیت مواد مخدر پاشنه وربکشد و هولناک ترین وچندش آورترین رویه های بازجویی را باب کند و به اسم خدا از تن خدا پوست بکند، سخن گفتن از بلوغ با او کمی بی خردی نیست؟ با من آیا درباب نداشتن بلوغ این دستگاه و رؤسای آن موافق نیستید؟ به نحوه ی بازجویی از همسر سعید امامی دقیق شوید. به نظرشما نمونه ی این جنایت اخلاقی و انسانی را در ابوغریب و گوانتانامو بجوییم؟ یا دررفتارنیروهای خودسر ببینیم؟ من که معتقدم اساساً چیزی به اسم خودسر در این کشور وجود نداشته و ندارد.
ده: معتقدم اختراع واژه ی " نیروهای خودسر" یکی از فریبکارانه ترین اختراعات ما بوده و هست. ما در حالی به قاتلان و مخربان و اوباشان و شعبان بی مخ های مذهبی و بسیجیان زنجیر به دست و قمه به دست اطلاق خودسری کرده ایم که دقیقاً می دانسته ایم آنان ازخود ما فرمان میگرفته و میگیرند. هیچ حرکت مخرب و شنیعی علیه مخالفان و منتقدان صورت نگرفته و نمی گیرد مگراین که فرمانده اش خود ما بوده باشیم. دستور داده ایم بکشید کشته اند، بزنید زده اند، تخریب کنید کرده اند. به فلان پایگاه بسیج و به فلان مأموران گوش به زنگ خود فرمان داده ایم که: یاعلی، کجا؟ فلان جا یک ضد انقلاب و فتنه گر دارد سخنرانی می کند. یا درفلان جا جماعتی ازفتنه گران مجلس دعای کمیل برگزارکرده اند. یا ساعت سه صبح بروید پشت درخانه ی صانعی وکروبی و اول دسته جمعی و با بلندگوی دستی به ناموسشان فحش بدهید و بعد با دیلم بیفتید به جان خانه شان و چیز بدرد بخوری در آن خانه بجای نگذارید. یک طنزبگویم تا شما بخندید: نیروهای خودسر!
یازده: سپاه که سابقه ی مطلوبی داشت، کم کم به اشاره ی خود ما ازحاشیه به متن آمد و برخلاف شاکله ی کلی اش، هم به مواضع اقتصادی ورود کرد هم به مواضع اطلاعاتی و هم سیاسی. سپاه به دستور خود ما بر دار و ندار فرصت ها و دارایی های این کشور دست برد تا آن چهره ی رحمانیِ نظام کامل شود. خنده دار این که مراجع ما "ماهواره" را حرام، و مجلس آن را ممنوع، و نیروهای انتظامی دیش های آن را جمع آوری میکنند، و همزمان برادران ارزشی سپاه در مجاهدتی خستگی ناپذیر به قاچاق که نه، به واردات مرتب و بی وقفه ی انواع رسیور و دیش ماهواره مشغولند. از یخچال و فریزر تا لوازم آرایش تا انواع گوشی تلفن همراه تا انواع وسایل برقی، انواع پارچه، انواع مبل، وخدایا دیگرچه بگویم، انواع داروهای غیراستاندارد و غیر ضروری، و هفت ترقه و فشفشه و ... بگذریم. من مخصوصاً این جمله را ناتمام رها کردم تا شما هرچه به ذهن وزبانتان میرسد در او جای دهید و مطمئن باشید برادران سپاه شبانه روز به حمل و انتقال پیوسته و مجاهدانه ی آنها مشغولند
سپاه که ابتدا درسایه ی معکوس وزارت اطلاعات خانه کرده بود اکنون می رود که این دستگاه رسمی را درسایه ی معکوس خود قراردهد. آشکاراست که پوسته ی پوکی که چندی بعد ازوزارت اطلاعات بجای خواهد ماند بسیار رقت انگیز خواهد بود. شفیره ای که قصابانی چون فلاحیان و مخوفانی چون ری شهری و روح الله حسینیان را در خود پروراند و گلوی منتقدان را به جرم انتقاد صادقانه شان به چاقوی نوچه هایی چون سعید امامی سپرد. بحث ما راجع به چه بود؟ بلوغ؟ داشتن یا نداشتن، مسئله این است.
دوازده: برآمدن روحانیان غیرمتخصص و قرار گرفتن اینان بر سر مسندها، باعث فرار و فروکشیدن جریان نخبگی در کشور شد. کشوربدون نخبه نیز معلوم است به چه سرنوشتی دچارمی شود: محل رشد و برآمدن انگل ها و هفت خط ها و بی عرضه ها و بی خاصیت ها و ظهور کارناوالی ازاختلاس ها و دزدی های آشکارحتی! گفتی بلوغ؟
سیزده: من می گویم: ما آدم های بالغی نیستیم. شاید عده ای بگویند: نخیر هستیم. من می گویم: همه ی دستگاههای رسمی کشور، حتی شخص رهبری ازدزدی های کلان فردی چون محمد رضا رحیمی خبردارند و پرونده های این فرد را تکمیل کرده اند اما کاری به کارش ندارند. چرا؟ به دلیل این که آدم های نابالغ گاه دزدی هایی می کنند که به محکمه رفتن محمد رضا رحیمی احتمالاً آن دزدی هایشان را برملامیکند
چهارده: داستان نیروگاه اتمی بوشهر و سپردن آن به روس ها و اساساً روی بردن ما به سمت انرژی هسته ای نشان از نداشتن بلوغ ما بوده و هست. حالا هرکه می خواهد بگوید نخیر این نشانه ی بلوغ است بگوید. ما قافیه را باخته ایم. نیروگاه بوشهر با آن هیاهوی و پول هایی که از ما به جیب روسها تپانده، قادر به روشن کردن یک لامپ صد وات نیست. عجبا که ما این روزها مرتب در مجامع جهانی درحال باج دادن و کوتاه آمدن هستیم و در داخل اشتلم می کنیم. حکایت آن مردی را یافته ایم که درشهری دیگر کتک خورد و در شهر خود به بام رفت و فریادکشان نفس کش طلبید. مادرش او را ندا درداد که بیا پایین خون بپا می کنی
پانزده: باورکنید من دارم به بسیاری ازاحادیثی که روحانیان و نویسندگان از امامان و پیامبر برای ما نقل می کنند شک می کنم. از کجا معلوم اینها درست باشند؟ که ما مقدرات زندگی و کشورمان را به آرایه های قانونی و احکامی و اخلاقی آنها سپرده ایم. می پرسید چرا؟ می گویم: جلوی چشم میلیون ها انسان فهیم و هوشمند و موشکاف، فردی چون احمدی نژاد داستان هاله ی نور را "ساختگی" مینامد و ازاحدالناسی بویژه ازآیت اللهی که خود شاهد این ماجرا بوده دم برنمی خیزد. حالا شما بگویید من چگونه به حدیثی اعتماد کنم که ازدوردست های تاریخ به این سوی آمده و در این راه دراز با حوادث و امیال هزارهزار سلیقه و فکر و منفعت آمیخته؟ یا همین داستان قسم جلاله ی مرتضوی که بعنوان قاتل فرزندان مردم تحت پیگرد صوری دستگاه قضایی است، برای جناب حداد عادل می خورد و در روز روشن نیز زیر این قسمش می زند و آب ازآب نخبگان رهبری تکان نمی خورد. اینها چیزهای بدیهی و روان و جاری و روزمره ی جامعه ی ماست. راستی چرا مرتضوی که به ناگاه دریک روزبا تلفن مستقیم حجازیِ بیت رهبری برمسند دادستانی می نشیند، امروز ازطرف آقا رانده می شود و احمدی نژاد برای اوآغوش می گشاید؟
شانزده: همین آقای قالیباف که شهردارتهران و رییس جمهورمطلوب وعنقریب جناب مجتبی است و خواب هایی نیزبرای ایشان دیده اند، یک پرونده ازدزدی های احمدی نژاد می زند زیربقلش و با کلی بسم الله وقل هوالله می رود خدمت رهبری و به وی می گوید: آقا جان این پرونده، همه اش ریزبه ریزمدارک دزدی های آقای احمدی نژاد درایامی که شهردارتهران بوده. فکرمی کنید عکس العمل جناب رهبری چه بوده؟ ایشان بجای این که مشتاقانه آن پرونده را بگیرند و بلافاصله آن را به کارشناسان دستگاه قضایی بسپرند وتأکید کنند که حتماً به آن پرونده بعنوان یک گزینه ی دادرسی – ونه یک فعل محرز و قطعی- بنگرند، می فرمایند: آقای قالیباف، این پرونده را بگذارکنار. دولت هم ازخلاف های شما برای من پرونده آورده ومن به آنها گفته ام بگذاریدش کنار
من این ماجرا را نشان ازچه بگیرم؟ نشان ازبلوغ و رشد و روی بردن به عرصه های پسندیدگی؟ چه ایرادی داشت اگر رهبرما، هم پرونده ی دولتی ها را که نشان ازدزدی ها وخطاهای قالیباف دراو بود، هم پرونده ی توی دست قالیباف را که درآن ازدزدی های احمدی نژاد شهرداری تهران را وهم پرونده ی دزدی های احمدی نژاد دراستانداری اردبیل را وهمه وهمه را به کارشناسان مستقل می سپردند وخود خواهان و پیگیرآن می بودند؟ 
یا نباید رهبرما ازخود بپرسند این پرونده ی کوی دانشگاه بالاخره چه شد؟ اگر ازمن بپرسید من می گویم این پرونده هیچگاه به سرانجام نمی رسد؟ چرا؟ به همان دلیل که دراین پرونده سخن ازلباس شخصی ها و نیروهای خودسراست و ما اساساً چیزی به اسم خودسرنداریم. کدام خودسر؟ نشانی اش کجاست؟ پس این پرونده حتماً مغرضانه است وخواسته اند چهره ی عناصردلسوز انقلاب را تخریب کنند
هفده: نحوه ی انتخابات سال هشتادوهشت را – که خودمان مهندسی اش کرده بودیم- به سمتی هدایت فرمودیم که اسم احمدی نژاد ازصندوق ها بیرون بیاید. به این آدم نامتعادل چراغ سبزنشان دادیم که درمناظره ها هرچه می توانی به هاشمی ودیگرانی که ما ازآنها کینه وبغض داریم نثارکن. اعتراض مردم که به نتایج انتخابات بالا گرفت، بجان مردم معترض افتادیم. زدیم و کشتیم و تخریب کردیم. مثل گرگی که به گله ای درافتد. الگوی ما هم دراین زدن و کشتن و پاک کردن ضربتیِ صورت مسئله، نه آموزه های دینی، نه آموزه های قانونی و مدنی، که کشتارمیدان معروف چین بود. میدانی که دریک روز چندین هزاردانشجوی معترض چینی بطرزی فجیع قتل عام شدند وآب ازآب تکان نخورد.
من اوج نابالغی خودمان را درهمین حادثه های بعدازانتخابات سال هشتادوهشت می بینم. که علاوه برفرود رهبری درحد یک منازع سیاسی و جانبداری آشکاروی ازیک کاندیدای نامتعادل، به کشتارو ضرب وشتم وتخریب اموال مردم منجرشد وچهره بسیجی آلوده گشت و زندانهای ما، پهنه ی مخوفی را برای معترضان سیاسی پرداختند. حالا زندانی کردن آقایان موسوی و کروبی بجای خود. که اگر بلوغ می داشتیم و خود را برحق می دانستیم دریک دادگاه علنی پتک حقانیت خود را برسراین کج فکران میکوفتیم و قامت بلوغ خود را برمی افراختیم
هجده: اختراع واژه ی "فتنه" برای معترضان سیاسی، نشانه ی دیگری ازبلوغ نداشته ی ماست. طوری که دراین گردونه مثلاً یک دانشجوی معترض، فتنه گر و حامی فتنه تلقی می شود وباید به زندان وتبعید دچارشود و درهمان گردونه، دزدانی چون احمدی نژاد ومحمد رضا رحیمی وصادق محصولی و قاتلی چون مرتضوی بر صندلی صدارت ومسند مسئولیت بنشینند و دوست و دوستدارنظام تعریف شوند
نوزده: باورکنید من دراین گردونه ای که دراو بلوغی نیست، به کشته شدن دانشمندان هسته ای خودمان توسط اسراییل نیز مشکوکم. این احتمال که اینان توسط دستگاه های اطلاعاتی خودمان کشته شده باشند می تواند گزینه ای برای تحقیق دستگاههای مستقل باشد. من وزارت اطلاعات یا اطلاعات سپاه را به این عمل شنیع متهم نمی کنم اما می گویم: دستگاههایی که نشان داده اند به یک اشاره، آدمهای بیگناه را سرمی برند وبه یک اشاره پلیدترین رفتارهای انسانی را به نمایش می گذارندوبه یک اشاره خانه ی مراجع معترض را برسرشان خراب می کنند و خانقاه دراویش را باخاک یکسان می کنند و احداث مسجدی درتهران را برای اهل سنت نشانه ی فروکاستن فروغ خود می دانند وسربه خصوصی ترین مسائل شخصی مردمان می برند وهیولاگون به بازجوییهای کثیف خو گرفته اند، می توانند این استعداد را نیزداشته باشند که برای برخی مقاصد جانبی تعدادی ازدانشمندان هسته ای خودمان را به قتل برسانند واین قتل ها رابه گردن یک دشمن فرضی بیندازند. کشتن دانشمندان هسته ای، می تواند این فواید رابرای این دستگاه ها داشته باشد
الف: آتشی به تنورخاموش هسته ای ما دراندازدومظلومیت هسته ای ما را به رخ جهانیان بکشد.
ب: درداخل، مردمان معترض وبی تفاوت ومنتقد را معتدل وحتی همراه کند
ج: ازآن "دشمن" همیشگی که درسخنان ماحضوری حتمی دارد، بالاخره یک قامتی برافرازد وخاصیتی ازاو برکشد. که ببینید، این همان دشمنی است که ما مرتب ازاو سخن گفته ومی گوییم.
البته همانگونه که گفتم ازبس ما رسماً وقربةًالی الله ازشخصیت ها ودستگاههای رسمی واسلامی حکومتی دروغ شنیده ایم، این گزینه رانیزمی توانیم درکنار گزینه های دیگری که وزارت اطلاعات مدعی آن است بگذاریم.ایرادی که ندارد؟ دارد؟ گزینه است دیگر
بیست: اطلاعات وسپاهی که با آنهمه ثروت ناشی ازدزدی های تمام نشدنی، به وسایل وابزارکارآدم بی پشتوانه ای چون محمد نوری زاد چشم طمع می دوزند و بعد ازسه سال هنوزکه هنوزاست کامپیوترهای برده شده ی او را پس نمیدهند، معلوم است که بلوغی درکارشان نیست. اینها اگر بلوغ داشتند بلافاصله بعدازخالی کردن حافظه ی کامپیوترها، اصل دستگاه ها را و دوربین های برده شده را به او برمی گرداندند
بیست ویک: نمی دانم ازداستان حمله به "اچ 3" ی عراق تا چه اندازه خبردارید؟ این اچ 3 محلی دورازمرزما بوده دردورترین نقطه ی خاک عراق. صدام برای آنکه هواپیماهایش ازدسترس جنگنده های ما درامان باشند آنها را به نقطه ای دوردرمجاورت مرز اردن می برد ودرآنجا نگهداری می کند. عملیات حمله به اچ 3درحقیقت حمله ی متهورانه ی خلبانان نیروی هوایی ما بوده به این نقطه ی دور
دراین عملیات یک هواپیمای مسافربری بویینگ 707 که متعلق به جمهوری اسلامی ایران بوده با فریب واطلاعات دروغ به فرودگاه لاکارناواین که راه را گم کرده خود را به منطقه مرزی ترکیه وعراق می رساند وبه هواپیماهای جنگی خودمان سوخت می رساند. این عملیات ظاهراً با پیروزی قاطع جنگاوران ایرانی تمام می شود و آوازه ی این حرکت خلاقانه درهمه جا می پیچد. شما همین حالا واژه ی"عملیات حمله به اچ 3" را اگر دراینترنت جستجوکنید به ریزبه ریز همه یاین قضایا دست خواهید یافت
دریک شرایط جنگی، که ناوآمریکایی با قایق های تندروی ایرانی درگیراست، ناگهان می بیند یک هواپیمای مسافربری درست به سمت او میآید. این مسیر، مسیرهمیشگی چراکه درهمان روز پروازهای دیگری نیزبوده اند که به سلامت به راه خود رفته اند. اما این یکی دارد مستقیم به سمت ناو آمریکایی میآید. آمریکایی ها بسیارکودن باشند اگرخاطره ی حمله به اچ 3 وتبانی یک هواپیمای مسافربری ( که تعریفی ویژه و حتمی درمجامع بین المللی دارد) دریک عملیات نظامی رابخاطرنداشته باشند. جای ریسک نبوده است. ازاین ایرانی ها هرکاری برمی آید. ازکجا معلوم این هواپیمای مسافربری به بالای سرناو که رسید یک دنیا مواد منفجره رابرسراو نبارد وآوازه ی درهم کوفتن ناو را به اسم خود ثبت نکند؟ 
من صادقانه ازداستان پناه گرفتن جنگنده های خودی درپس این هواپیمای مسافربری –اگرکه غلط است- پوزش می خواهم. من این خبررا درهمین ایام پس اززندان واززبان چندتن ازشخصیت های برترو فرماندهان نیروی دریایی ارتش خودمان شنیدم. اما می گویم: شما یکی ازفرماندهان سپاه را یا مثلاً همین جناب فیروزآبادی خودمان را به فرماندهی ناو"وینسنس" آمریکا بگمارید و به اونیزبگویید که ایرانیان گاه بلوغشان درحمله به اچ3 ی عراق تا بدانجا برکشیده می شود که تعریف هواپیمای مسافربری را درمیان جهانیان که یک تعریف مشخص وپذیرفته شده است،ناگهان بهم می زنند. و با دروغ به برج دیده بانی یک کشورثالث، ازاعتماد بین المللی برای ضربه زدن به دشمن سود می برند. من اطمینان دارم جناب فیروزآبادی نه یک راکت که همه ی راکت های موجود درناو خود را تقدیم همان هواپیمای مسافربری می کند. چه درآن هواپیمامسافرنباشد چه کل بشریت درآن جا گرفته باشد. من این را ازهمان اوجب واجبات بودن حفظ نظام دریافته ام. ازهمان خصلتی که هرچه ازعلف زارقدرت می چرد سیرنمی شود.
محمد نوری زاد جمعه هشتم اردیبهشت سال نود 

دو نفر


دو نفر هستن که... .  یکیشون تو این دنیا نیست و یکی هست. هر دوشون کارهای این آهنگساز رو دوست داشتن. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۷, پنجشنبه

بهار آزادی مردم ایران نزدیک است


بسم الحق

سخنی دوباره با «داد»ستان دادگاه انقلاب اسلامی تهران
آقایان ، از خشم مردم بترسید
نمیدانم وقتی آقای «داد»ستان دادگاههای انقلاب اسلامی تهران خبر دستگیری خانم نرگس محمدی را در شهر زنجان و در خانه پدری بوسیله مامورین اطلاعات شنید یا خواند چه احساسی داشت . طبیعی است هر انسانی که یک جو از انسانیت بو برده باشد وقتی خبردار می شود که به خانه یک مادر بیمار رفته و او را در حضور مادر پیر و دو فرزند خردسالش دستگیر کرده اند دچار چه حالتی می شود . راستی آقای دادستان به شما چه احساسی دست داد ؟ حتما احساس پیروزی !! که حکومت توانسته درچنین فتح المبینی پیروز گردد !!
یک لحظه از خود سئوال کرده اید که این پیروزی است یا منتهای جبن و وحشت . شما مدعی هستید در یک نظام قدرتمند ! انجام وظیفه می کنید پس چگونه است که از یک مادر بیمار که شوهرش برخلاف میلش مجبور شده برای فرار از ظلم و شقاوت نظام ولایی زن و بچه ها را رها کرده و به یک کشور بیگانه “هجرت” کند آن قدر می ترسید که اورا در زنجان دستگیر می کنید و بلافاصله به زندان اوین منتقل می نمائید؟
آقای «داد»ستان به راستی نرگس محمدی ها چه کرده اند که سزاوار این چنین رفتار وحشیانه ی مامورین شما باشند؟ به زعم شما نرگس محمدی یک چریک مسلح بود یا یک مدافع حقوق بشر که بارها مخالفت خود را با هرگونه مبارزه ی خشونت آمیز اعلام کرده بود؟ شما و همپالکی های تان در قوه قضائیه و وزارت اطلاعات و دیگر ارگانهای اطلاعاتی نشان داده اید که دشمن آزادی هستید و هیچ گونه نقد و مخالفتی را از سوی هیچ کس برنمی تابید و در اتهام زنی به هر دگر اندیشی از هیچ دروغ و پرونده سازی ابا ندارید . فکر می کنید شما و اربابان تان و دیگر استبدادیان تا کی می توانید به این اعمال جنایت کارانه ادامه دهید؟
در یادداشت قبلی (اسفند۹۰) خطاب به شما نوشتم “پرسش من این است که به عقیده ی شما در یک جامعه مدنی و در قرن بیست و یکم وظیفه ی یک دادستان چیست ؟ جز اینکه “داد” مردم را از “بی داد” گران بستاند ؟ شما هنگامی به این سمت منتصب شدید که اتفاقا مصادف با بی دادهای بسیار از سوی حاکمیت بود، از جمله کشتار ده ها نفر در تظاهرات اعتراضی به کودتای انتخاباتی سال ۸۸ و ۲۵ بهمن ۸۹ و زندانی و شکنجه شدن صدها نفر بعد از این حوادث، کشتار در زندانها ، شهادت مظلومانه ی هاله سحابی و هدی صابر و… . راستی بگوئید آقای “داد”ستان، داد کدام خانواده ی دادخواه را از بیدادگران ستانده اید ؟
شما می دانید نداها و سهراب ها و مختاری ها به دست چه کسانی شهید شدند . شما می دانید مامورین وزارت اطلاعات چگونه هاله را در تشیع پیکر پدرش مهندس سحابی کشتند و شما می دانید در زندان اوین چه کسانی هدی صابر را شهید کردند؟ شما می دانید در زندانهای کهریزک و قرچک ورامین چه گذشت، بنابراین وظیفه ی شما ” داد”ستانی است از بیدادیان نه تهدید مردم به خاطر اظهارنظر و تبلیغ عقیده” .
آقای دادستان دادگاههای انقلاب اسلامی تهران ، شما دو ماه پس از نوشتن این یادداشت نه تنها کاری انجام ندادید که نرگس محمدی را به زندان فرستادید. همسرش تقی رحمانی را وادار به مهاجرت کردید. بچه های بی گناه این زن و شوهر را ویلان نمودید. حکم های سنگین برای وکلای دادگستری از جمله جناب سلطانی صادر کردید و احضاریه برای به زندان کشیدن پیرمردی ۸۱ ساله و مریض (دکتر ابراهیم یزدی) فرستادید و ده ها عمل خلاف و مخالف عدالت و آزادی دیگر.
آقای دادستان می دانیم شما و قاضی هایتان و قضائیه تان هیچ کاره اید و دستور از بالا میگیرید و اطاعت «امر» می کنید ولی هشیار باشید که فردا این شما هستید که باید جوابگو باشید. به تاریخ بنگرید و از سرنوشت دیگران عبرت بگیرید .
بس کنید. ۳۳ سال کشور عزیزمان ایران را تبدیل به یک سرزمین سوخته نموده اید. به اطرافتان بنگرید آیا جز فساد ، دزدی ، دروغ ، اعتیاد و فحشاء و دشمنی چیزی می بینید؟ مطمئن باشید بهار آزادی مردم ایران نزدیک است و پشیمانی حاکمان ظلم و جور خیلی دیر .

سلام به زندانیان سیاسی ، ننگ بر استبدادیان
درود بر نرگس ها، شیر زنان آزادی ستان
دکتر محمدملکی، اردیبهشت ۱۳۹۱

۱۳۹۱ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

برويد و ستاره‌هاى قلاده به گردنتان را هم با خود ببريد


خنده‌ام مى‌گيرد. دلم برايتان مى‌سوزد. شبيه آدم‌هاى بى‌آبرويى هستيد كه چيزى براى از دست دادن ندارند پس به هر بهانه‌اى شلنگ تخته مى‌اندازند و به بقيه تهمت مى‌زنند. آقايان! شما حرف از فساد نزنيد كه غش مى‌كنم از خنده! مى‌خواهيد از فساد مالى و بخوربخورهاى پشت صحنه‌هايتان حرف بزنيم يا فساد كلامتان كه بوى تعفنش همه رسانه‌هايتان را برداشته؟ خنده‌ام مى‌گيرد، كه مأموريت‌تان تعطيل كردن سينما بود و به نتيجه نرسيد. انصافاً هر چه توانستيد كرديد: از بستن خانه ما، خانه سينما گرفته تا لغو پروانه‌هاى ساخت و نمايش. هر چه كرديد راهى پيدا شد، هر درى را بستيد درى باز شد و فقط ننگ و بدنامى‌اش به شما ماند (كه فرقى هم برايتان نمى‌كند، كارتان از اين حرف‌ها گذشته). آنچه امروز اين طور آتش‌تان مى‌زند همين است كه هر چه كرديد به هيچ جا نرسيد و حالا در دنيا به جاى شما و افتضاحات مكررتان ايران را به نام سينماى نجيبش مى‌شناسند. دلم برايتان مى‌سوزد آقايان كه در حال غرق شدنيد و به هوا چنگ مى‌زنيد كه شايد همه چيز را با خودتان پايين بكشيد. اما بيش از شما دلم براى كسانى مى‌سوزد كه ديروز همكار ما بودند و امروز با هر وعده‌اى - از پول و موقعيت تا بخشش و گذشتن از سر خلاف‌هايشان - شرافتشان را چنين ارزان به شما فروختند. دلم برايشان مى‌سوزد كه يك شبه ره صد ساله رفتند و چنان نفرت و كينه‌اى به جان خريدند كه حتى شما و قدرت و رسانه‌هايتان هم توان جبرانش را نداريد. ما، هستيم آقايان! سينما مى‌ماند چون مردم مى‌خواهند كه بماند. شما از سينما برويد! برويد و ستاره‌هاى قلاده به گردنتان را هم با خود ببريد. تأييد نجابت ما و سينمايمان همين عدم تأييد شماست. خير پيش... باران کوثری / 3 اردیبهشت 1391.

۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

زندون کشورم



از صفحه فیس بوک آریا آرام نژاد: «دیروز توی دادگاه معاون دادستان خیلی بی مقدمه بهم گفت: آقای آرام نژاد نمی خوای پاسپورتت رو از ما پس بگیری! منم خیلی بی مقدمه گفتم : موندن تو زندون کشورم رو به آزادی تو غربت ترجیح میدم...

۱۳۹۱ فروردین ۲۳, چهارشنبه

نهایت بی شرمی


وزیر علوم با مدرک شبه دار: کسانی که در فتنه سال ۸۸ فعال بوده و بعد از اتمام حجت رهبر معظم انقلاب در نمازجمعه تیرماه همان سال، همچنان به فتنه گری ادامه دادند، حق ورود به دانشگاه ها را ندارند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

بزن شیپور صبح روشنایی



همين چند روز


همين چند ماه براي افتادن چين و چروک بر پيشاني ام کافی بود!

همين چند ماه بودن در آن هياهوي اجباري روزانه براي خرد کردن اعصابي که سالها به محيط اکوستيک استوديو عادت کرده بود کافي بود ...همين چند ماه کافي بود تا امروز سيمهاي گيتار بين دستانم گير کند و لرزش خفيف غير ارادي ام نگذارد که حتي يک آرپز ساده را چند ميزان ادامه دهم  ! اما،
همين چند روز که حس ميکنم مي توانم با اراده خودم از جایی که هستم خارج شوم، همين که مي توانم درختان شهرم را که کم کم به سمت شکوفه دار شدن پيش ميروند به نظاره بنشينم ، همين که مي توانم ساعتي قدم زدن بدون فکر کردن به ديوارهاي رو برو را تجربه کنم، برايم بهتر از روزهاي تلخ گذشته است ...
آریا آرام نژاد

۱۳۹۱ فروردین ۱۹, شنبه

ما در دنیای دیگری زندگی می کنیم


نامه بهاره هدایت به همسرش :

امینم، عزیزترین، چهارمین سالگرد ازدواجمان هم رسید.
آنقدر غرق شادکامی و ناکامی ام که باور نمی کنی..بچه ها برایمان یک “جشن باشکوه” گرفتند ، مهدیه دوتا کیک درست کرد ، یکی برای تولدم، یکی هم برای سالگرد ازدواجمان، کلی هم هدیه گرفتم..همه کلی آرزوهای خوب برایمان کردند..عروس شده بودم ماه! D: عکست را گذاشتم روی میز و گفتیم داماد خارج است! D: ..همه چیز خوب بود، بچه ها(مهدیه-عاطفه-شبنم و مریم) سنگ تمام گذاشتند، یک هفته-تقریباً یک هفته- داشتند یک عروسک خوشگل می بافتند، کلی سر به سرشان می گذاشتم، و آنها هم!
فریبا و نوشین بلوز نیم تنه بافتند..مهوش یک لباس هدیه داد..محبوبه و لادن و المیرا و نازیلا و ریحانه و ژیلا و نازنین هم هدیه دادند و بقیه هم کلی شادباش و از این حرفها!
کلا عید هم بساطمان همین بود ، خیلی خوش بودیم..خجسته طوریم همگی!!
گاه به گاه بغض هایمان می ترکد و راز نهان از پرده بیرون می افتد ولی…واقعاً نمی تونم توضیح بدم که چه وضعیه اینجا..مثلاً سر سال تحویل، بعد چند روز تدارک و همکاری بچه ها، سفره هفت سین مفصلی چیدیم، به هم هدیه دادیم، سرود خواندیم..هر گروهی دعای خودش رو کرد..رقصیدیم و بعد هم با هیاهو ناهار دسته جمعی خوردیم و مسخره بازی درآوردیم و خندیدیم..
اما درست لحظه تحویل سال که دور سفره حلقه زده بودیم و دست های هم را گرفته بودیم (فکر کن همگی بَزَک کرده و لباس های خوشگل پوشیده) یکدفعه خود به خود اشک هایمان سرازیر شد..یادم نمی آید کسی را آنروز در آغوش گرفته و بوسیده باشم که چشمهایش سرخ نبوده باشد یا به پهنای صورت اشک نریخته باشد..
یک دوگانگی از بابت ظلمی که می کشیم و نیرویی که می گذاریم تا به خود مسلط و برجا بمانیم..واقعاً قابل تحسین است، نمی دانی اینجا چند نفر مادر داریم که بچه های کوچک و نوجوانشان را آن بیرون سپرده اند و اینجا آنقدر به نظر شادند که باور نمی شود کرد که ته دلشان چه خبر است!
من و مهدیه مسابقه نون خامه ای خوردن گذاشتیم و دقیقاً برابر شدیم..آنروز مرده بودیم از خنده و لودگی! هر روز بعد از ظهر می رفتیم مهمانی خانه یک گروه!!حالا تصور کن که مهمانی دو تخت آنطرف تر یا سه تخت اینطرفتر است!بازی..نمایش..جیغ و فریاد و هیاهو و دوباره تبریک سال نو! بعد بزرگترها خاطرات زندان می گفتند و جدی می شدیم..تلویزیون اصلاً نگاه نکردیم، برنامه هایش خیلی بد بود امسال، کلاه قرمزی هم درست ساعتی پخش می شد که ما می رفتیم عید دیدنی یا مهمان داشتیم D:
کلی از روزهای عید ناهار عمومی داشتیم و با سر و صدا و هیاهو ناهار خوردیم، این روزهای آخر هم پسرها از بند ۳۵۰ برایمان ماهی و سبزی و برنج و روغن و زعفران و کلی مخلفات فرستادند و سبزی پلو با ماهی خوردیم..سیزده به در هم که ترکاندیم و کلی خوش گذشت، من هنوز هم پای چپ و بازوی راستم از آنروز درد می کند از بس که توی سر و کله هم زدیم وقت بازی..آنروز استثنائاً دو ساعت بهمان تایم دادند تا تویِ گذر پشتِ بند باشیم(چون هواخوری خیلی کوچک است و کَفَش کامل موزائیک) آن پشت یک ردیف درخت بود و می شد توی معبر دوید..اونجا دست رشته و وسطی و زوو و از این بازیها که توپ را می اندازند هوا و اسم یکی را صدا می کنند و چندتا بازی دیگر کردیم..شکل عروسک های مختلف شدیم اَدا درآوردیم و خندیدیم..بعد هم آمدیم و ناهار خوردیم..
می دانی امین، من نمی دانم آدم های بیرون چه تصوری از زندان دارند، شاید فکر می کنند ما اینجا نون خشک سَق می زنیم و مدام اشک می ریزیم و افسرده ایم.. وقتی یک جدید الورود می آید معمولاً می گوید: وضعتان زیاد هم بد نیست..خوب است، فکر نمی کردم اینطور باشد! من که شخصاً بهشان می گویم صبر کنید، سختی اینجا خیلی از جنسِ خورد و خوراک و لباس و آسایش و وسیله نیست، شاید آن قدری که ما اینجا به هر بهانه ای جشن می گیریم و دور هم هستیم آن بیرون از این خبرها نباشد، اما اینجا نداشتن های بزرگی دارد..خیلی بزرگتر از این که ظاهراً به نظر می آید، دلتنگی ها را هم اگر بگذاریم کنار-که البته نمی تواند کنار گذاشته شود- اینجا سر ریز شدن عمرت را می بینی که به خاک می ریزد و فرو می رود..بی آنکه بتوانی در محیطی طبیعی فکر و رشد کنی، تازه اگر همت کنی و کتابخوان باشی و کتاب هم از گذرگاه های تنگِ سانسور به دستت برسد، باز اندیشه ات محک نمی خورد، من گاهی می بینم که تحلیل هایمان از یک خبر معمولی چقدر متوهمانه است یا هراسمان از یک خبر دیگر چقدر بی جا بوده…یاد آن فیلم (Under Ground) می افتم، یک زندگی کامل در آن زیرزمین جریان داشت، تقریباً همه تشریفات زندگی بود، اما پسرکی که از نوزادی تا ازدواج آنجا مانده بود وقتی بیرون آمد و ماه را دید به پدرش گفت:پدر این خورشید است؟!(یا برعکس) و همین طور مبهوت مانده بود..
اینجا هدر رفتِ زندگی مان خیلی زیاد است ، حالا تو بگو با خوشی..از طرفی بر باد رفته های مان کاملاً مقهور کننده است..
هیچ وقت یادم نمی رود اولین باری که فریبا می خواست توی ملاقات حضوری با دخترش ترانه برایش فلاسک چای ببرد، دیدم هی قند می گذارد تویِ ظرف، فکر می کند..قند را برمی دارد، شکلات می گذارد..باز فکر می کند و آن را برمی دارد و خرما می گذارد! پرسیدم چه کار می کنی؟گفت یادم نیست ترانه چایش را با قند می خورد یا چیز دیگر..آخرش هم هر سه تا را برد!
جلوی فریبا به روی خودم نیاوردم، اما بعد جلوی اشک هایم را نمی توانستم بگیرم..فکر کن این دختر ۱۲ ساله بوده که مادرش را گرفته اند، حالا ۱۷ ساله است..فریبا مادر است ولی ریزه کاری های مادرانه از یادش رفته، به ستم از مخیله اش بیرون کشیده اند…یا آنهایی که بچه های دو سه ساله دارند..فکر می کنی نسرین و مریم حجم از دست داده هایشان چقدر باشد؟به چه کیفیتی؟!
راستش نه این حرف که می گویند “زندان هیچ تاثیری ندارد” حرف دقیقی است و نه آنکه می گوید “کاملا شکننده است” درست می گوید..
ما اینجا در دنیای دیگری زندگی می کنیم، خیلی دور..وقتی که برگردیم، نه ما دیگر آن آدم های سابقیم و نه شما..من از این فاصله ها می ترسم، گو اینکه می دانم برای فرد آگاه تطبیق یافتن با وضع جدید ناممکن نیست، اما تو فکر می کنی چقدر آگاهی هست؟! زندانی کاملا مستعد پروریدنِ خیال خامِ مرکز عالم امکان بودن است، گناهی هم ندارد چون در شرایط قطع ارتباط با دنیای بیرون-یا ارتباطی با خطوط مشخص شده-دنیای رنگارنگ خارج از زندان برایش به یک دنیای تک رنگ خلاصه می شود و بعد ببین که چه اتفاقاتی می افتد و چه خیالاتی که به سر نمی زند.. و جالب اینجاست که از بیرون هم همه چشم ها به زندان است!!
بس کنم، این حرف ها کلی بود، تو نگرد که مصداقش را پیدا کنی! خیلی حرف زدم برگردم به خودمان..
———-
یادمه یه روز توی دانشکده رفته بودی پیش دکتر منطقی، نمی دونم در مورد چی بود(نشریه،انتخابات انجمن یا چیز دیگه) باهاش حرف بزنی، من پشتِ در بودم و از لای در میدیدمت، یه جا گفتی که ما دیگه بچه نیستیم آقای دکتر، ۸-۲۷ سالمونه! فکر کنم اون تاثیری رو که می خواستی این حرف روی دکتر منطقی بذاره روی من گذاشت! دلم ریخت:بیست و هفت هشت سال؟چقدر بزرگه!من چقدر کوچیکم!دیدی داره پیر میشه و ما به هم نرسیدیم!..در عین حال خوشم میومد که بزرگ تر بودی، اصلا یکی از چیزایی که عاشقت شدم همین بود.
نه حالا جدی، امین ۳۱ سالم شد..و چهارمین سالگرد ازدواجمون…یه جوریه ، نه؟!!
” فراقِ یار نه آن می کند که بتوان گفت ”
نمی توان گفت…واقعاً نمی توان گفت…چیزی نمی گویم..
بهارِ تو
شانزدهم فروردین ۱۳۹۱ – اوین.

لازم به یاداوری است که بهاره هدایت عضو شورای مرکزی دفتر تحکیم وحدت، در رویدادهای دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران در دی‌ماه سال ۱۳۸۸بازداشت شد.
وی در دادگاه به اتهام “اجتماع و تبانی علیه نظام” به پنج سال حبس، به اتهام “توهین به رهبری” به دو سال و به اتهام “توهین به رئیس‌جمهوری” و “تبلیغ علیه نظام” به شش ماه حبس محکوم شده بود.

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

دعوت میرحسین برای مطالعه یک کتاب؛ وجدان بیدار


کتاب «وجدان بیدار» روایت زندگی مردی است که در سده شانزدهم میلادی به مبارزه علیه انحراف کلیسا و ظلم و دروغگویی ارباب دین بر می خیزد؛ آنها که با تفسیری خشک و سختگیرانه از دین، ستمگری بر مردم را به اوج رسانده اند و همه زشتکاری هایشان را نیز به نام خدا و پیامبرخدا مسیح توجیه می کنند.

«سباستین کاستلیو»، بزرگمرد قهرمان داستان، اما خواستار بازخوانی آموزه های دین و راه یافتن به حقیقت آنهاست. او اگرچه فکر خود را بی عیب و نقص نمی داند، اما از جوانی به فکر ایستادگی علیه دنیاپرستی پاپ هاست و ظلم و جور آنها را که رنگ و لعاب دینی گرفته بر نمی تابد.
کاستلیو معلمی است فقیر که از همان آغاز به فرجام خود در مبارزه با قدرت استبدادی آگاه است چرا که با دستی تهی مقابل کالونی ایستاده است که با  قدرت سازمان دهی خود  همه شهر را یکسره فرمانبردار کرده بود. اما روشنگری آغاز می‌کند.
اشتفان تسوایگ، نویسنده سرشناس آلمانی زبان و اتریشی تبار، در رمان وجدان بیدار به جنبه ای پنهان و دردناک از تاریخ روشنگری در اروپا اشاره می کند: کالون که خود پیشتر نهضتی آزادی خواهانه علیه سلطه کلیسای کاتولیک شکل داده بود، خود به شکلی تازه به سرکوب آزادی ها می پردازد و از قضا همانند پاپ، همگان را وادار به اعتراف به ایمان می کند و در غیر این صورت تهدید به تبعید. در نظامی که او شکل داده، همه متهم اند، همه باید منتظر هجوم ماموران حکومتی برای تفتیش عقیده باشند و همه به طور منظم باید به بازجویان جواب پس دهند. شکنجه و اعتراف گیری در این نظام همچنان رواج دارد و هنر و زیبایی، دشمن کالون و دشمن خدا قلمداد می شود.
کالون که استاد اخلاق است، ناگهان احساس می کند که وظیفه دارد مردم را تربیت و هدایت کند، و در این مسیر هر ناروایی را روا می شمرد. زندانی یا تبعید کردن مخالفان و شکنجه ی آنها برای اعتراف، ضرورتی گریزناپذیر می شود. آزادی اندیشه که نقطه شروع حرکت او و یارانش بود، اکنون که آنها به قدرت رسیده اند، ممنوع می شود و دورانی شاید سیاه تر از قبل آغاز می شود.
پاسداران حکومت کالون نه فقط از دعاهای حفظ شده و حضور مردم در مجالس مذهبی می پرسند، بلکه حتی لباس زنان را هم اندازه می گیرند تا کوچک و بزرگ نباشد، و همچنین موی آنها را، و نیز بر ترانه های شاد و ممنوعی نظارت می کنند که شاید مردم در خیابان بخوانند. از همه می خواهند که جاسوسی یکدیگر را بکنند، و فی الجمله شهر پر از آزادی را یکباره و به طرزی باورنکردنی، زیر سقفی از استبداد و خودکامگی دینی می برند؛ و این چیزی نیست که سباستین کاستلیو، آن را برتابد. او می خواهد از آموزه های دین خدا قرائتی راستین ارایه کند که با آن مردمان را تحقیر نکنند و ظلم و استبداد را با دین پیوند ندهند
کتاب وجدان بیدار، دو بار به فارسی ترجمه شده است: یکی توسط سیروس آرین پور که نشر فرزان روز منتشر کرده، و دیگری توسط عبدالله توکل که نشر مرکز آن را منتشر کرده است.
برگرفته از سایت کلمه
لینک دانلود کتاب
اگر امکان تهیه کتاب چاپی را دارید که بهتر.

۱۳۹۱ فروردین ۱۴, دوشنبه

زندگی همین امروزه


وقتایی که بی حوصله هستم و تنبل و خواب آلوده  این آهنگ رو گوش میدم.


معمولا تاثیر خودش رو میگذاره و اوضاع احوالم رو عوض میکنه، مثل امروز.
دانلود این آهنگ : زندگی همین امروزه - سیروان خسروی - آلبوم ساعت 9