نمی دونم چمه. آخر هفته امتحان میان ترم دارم و حتی به خاطر مهمی این امتحان کلاس فوق برنامه امروزمون کنسل شد.
دیروز از 9 صبح تا 7 شب تقریبا یک ضرب کلاس داشتم. خونه که رسیدم خیلی خسته بودم. یک ساعتی تو انترنت چرخ زدم و اتفاق های که امروز و دیروز افتاده بود تو دنیا رو یه مروری کردم و آخر هم نامه 12 رو خوندنم و خوابیدم.
برنامه امروزم هم بیشتر حول همون میانترم قرار بود بگذره. ولی از صبح که از خواب بلند شدم همون خستگی دیروز تو تنم بود. دست و دلم به درس نمیرفت. دیشب هم با همون حس و حال خوابم برد. یکی دو ماهی میشه دیگه صدای زنگ اس ام اس گوشیم منو خوشحال و هیجان زده نمیکنه. یه مدتی میشه از بعد از نماز صبح دیگه خوابم نمی بره.
تو فکرم بود برم کتابخونه . ولی فقط تو فکرم بود. همین که دوباره رفتم زیر پتو دوباره پلکام سنگین شد.
چشمم به یه کتابی افتاد که فکر کنم دوبار خونده بودمش. گرفتمش دستم همین جوری ورقش زدم و اتفاقی جمله هایش رو خوندم. یه خورده اون حس و حال هایی که مستور ، نویسنده کتاب شرحشون داده بود برام یادآوری شد از دفعه های قبلی که خونده بودمش.
برگشتم از اول کتاب شروع کردم به خوندن. یادمه مادرم میخواست این کتابو به یکی قرض بده. شاید این باعث شده بود که از اولش دوباره بخونمش. داستان درباره یه دانشجوی دکتری هست که داره روی پایان نامش کار میکنه و 3 ماه هم بیشتر براش بیشتر وقت نداره.
نمی دونم چرا جزییات یادم نمیاد. اسم این شخصیت اول داستان یادم نمیاد شایدم اصلا تو کتاب نیومده.
آهان الان که کتاب رو ورق زدم فهمیدم. یونس . داستان با این شروع میشه که یونس میره استقبال دوستش که از آمریکا که برای مدتی برگشته. مهرداد. دوست دوران دانشجویی بودن تو رشته فلسفه که وسطای این دوره مهرداد ترک تحصیل میکنه میزاره میره خارج. اونجا هم با جولیا ازدواج میکنه.
من خیلی از این روش نویسنده که دو تا اتفاق رو با هم جلو میبره خوشم میاد. مثلا همین که یونس داره با مهرداد صحبت میکنه تو لابه لای صحبتاشون به داستانی که تو رادیو داره پخش میشه یا به اتفاق های میز کناری این دو تو کافی شاپ که دختر و پسری دارن با هم حرف میزنن به ترتیب اشاره میکنه.
مهرداد یه خورده تو هم بود و مثل سابق نبود ولی خیلی از بودن با دوست سابقش احساس خوبی داشت.
تو داستان مدام شخص اول داستان میگه : خدا هست؟
موضوع پایان نامه یونس درباره دلالیل خودکشی یه فیزیکدان معروفه به همرا تحلیل های جامعه شناسی و این چیزها. نامزد یونس، سایه هم داره رو پایان نامه فوق لیسانش با موضوع مکالمات خدا با موسی کار میکنه. مدام هم سوال هایی رو درباره پایان نامش با یونس درمیون میذاره و نظر اونو میخواد.
بابای سایه گفته تا یونس مدرک دکتراشو نگیره اونا نمیتونن با هم ازدواج کنن.
یه دوستی داره یونس به اسم علیرضا. با تعریفای تو داستان فرد منطقی و همه چیز دونی به نظر میاد. حتی یونس گفته سوال های سایه رو از اون هم میپرسه تا نظرشو بدونه.
تم اصلی داستان به پی گیری دلالیل خودکشی دکتر پارسا ، سوال های سایه درباره خدا و موسی ،شک و تردید هایی که یونس درباره خدا داره، زندگی مهرداد که همسرش جولیا سرطان داره و اومده تا مادرش رو ببره آمریکا پیش دخترش جووان، تردیدهای جولیا درباره سرمنشا خود و .. می پردازه.
چند بار تلفنی مشکوکی به یونس تو دفترش میشه و دختری با صدای گرفته اینگلسی فارسی یه سری جملات به ظاهر پرت و نا مفهوم میگه و قطع میکنه.
دکتر پارسا آدمی بود منظم، مقرارتی ، مجرد ، استادی سخت گیر و به قول مادرش عاشق علم و همه چیز رو از منظر علم و دلایل علمی میدید. سعی داشت انسان رو به صورت ریاضی تعریف کنه.
تو داستان به تغییر فکری یونس تو 9 سال اشاره میشه و سایه میگه قبلا اون بوده که براس الهام بخش بوده و باعث قوی شدن ایمانش میشده ولی الان خیلی عوض شده و اون همه یقین تو وجود یونس به تردید و شک تبدیل شدن.
"ای پسر عمران! هر گاه بنده ای مرا بخواند، آنچنان گوش می سپرم که گویی بنده ای جز او ندارم. اما شگفتا که بنده ام همه را چنان میخواندکه گویی همه خدای اویند جز من."
صحبت ها و کلنجارهای یونس با علیرضا درباره خدا.
این روزا حال یکی از فامیلهای نه خیلی دور نه خیلی نزدیک خوب نیست. خیلی مسنه. و بیشتر که نه ولی بعضی از حرف های ردوبدلی رو در بر میگیره. و عجیب که نسبتش هم با کلمه دایی شروع میشه . این کلمه دایی داستان داره.
زمان داستان تو زمستونه و حس وحال سردی هوا رو میشه از تو داستان حس کرد.
مدتیه از سایه خبر نداره، بعد از اون بحثی که درباره شکها و تردیدهاش باهاش داشت.
تو اخبار شنیدم والیبال ایران مصر رو هم زده. این روزا خبرهای خوب بیشتر حول همین والیباله. سه تیم اول مستقیم میرن المپیک لندن و الان ایران چهارمه.
" پرویز فکر نمی کند. پرویز شاد است. پرویز راحت است" این تو فکر یونس بود وقتی یکی از هم کلاسیهای قدیمی خوشگذرون رو پشت چراغ قرمز دید.
یونس و مهرداد و علیرضا قرا میذارن که همدیگه رو تو یه رستوران ببینن. باید دیدار جالبی باشه .دوستای قدیمی، خاطرات قدیمی، سوالهای جدید، پاسخ های جدید.
خیلی وقته میخوام به پروژه امتحانیم برسم ، نمیشه، فکر کنم بیشتر از اینکه وقتم پر باشه ذهنم پره.
" مثله همیشه داشتم رو ماشین کار میکردمو مسافر جابجا میکردم، آخر شب بود و داشتم برمیگشتم خونه که یه خانمی رو سوار کردم ولی با ترس و لرز . اومد جلو نشست. بعد از مدتی سکوت شروع کرد به شکایت از زمینو زمونه و از شوهرشو .... برام معلوم شد که چیکارس و اون وقت شب دنبال چیه . حرف خدا پیش اومد که زد زیر خنده و شروع کرد به پرت و پلا گفتن و... منم تمام درآمد اون روزم رو دادم بهش و گفتم اینو فرض کنم خدا از بالا برای تو فرستاده. گفت از طرف من روی ماه خداوند رو ببوس و پیاده شد رفت". اینارو کسی داشت تعریف میکرد که با علیرضا بود تو رستوران.
چند روز پیش تو چلچراغ خوندم که وبلاگ یکی از اهالی این مجله رو که تو بلاگفا هم بوده بدون هیچ اخطاری مسدود کردن و وبلاگش به کلی با تمام اطلاعاتش پریده. با این که اون وبلاگ اگه اشتباه نکنم بیشتر فرهنگی و مربوط به طنز بوده و اصلا به سیاست و مسائل اجتماعی کاری نداشته. بدون حتی یک اخطار. اینو که شنیدم اسباب کشی از بلاگفا کمکی اومد تو ذهنم.
صحبت های علیرضا تو رستوران توجه همه رو یعنی مهرداد و یونس رو بهش جلب کرده بود و در اصل تو همین یه جمله خلاصه میشد. خدا برای هر کس به اندازه ایمانش به خدا وجود داره.
یونس برای پیگیری وضعیت دکتر پارسا با همه دانشجویانش به جز دو دختر صحبت کرده بود. یکیشون اصفهان بود و یکیشون تو مرخصی.
نویسنده خیلی خوب به جزییات به ظاهر بی اهمیت می پردازه. جزییاتی که حوصله آدم رو سر نمی بره.
تو سفر به اصفهان و ملاقات با بود که یونس به یک حس و حال روز های پایانی دکتر پارسا بیشتر نزدیک شد و بیشتر ازش فهمید. و اون درباره اون دختری بود که مرخصی گرفته بود. دکتر پارسا عاشق شده بود!
انگار این روزها اگر خبری از سوریه و کشته شدن مردمش و تظاهرات تو شهرهاش نشنوم میگم یه خبری کمه یا هنوز گفته نشده.
تو سراسر داستان غرها و شکایت های یونس رو می شنویم که میگه زندگیش و ازدواجشو و همه چیزش به یک مرده وابسته شده و طبیعتا وقتی این خبر جدید رو درباره دکتر پارسا می شنوه فکر میکنه به کشف بزرگی رسیده و به حل معما نزدیک تر و با هیجان بیشتری جلو میره.
این روزها پستی و بلندی زیاد داشته. یه روز خوب خوب یه روز بد بد. بیشتر روز ها هم بی اثر.
یونس با سایه تلفنی صحبت میکنه و از کشفش مهمش میگه و این که همه چی داره تموم میشه و به سایه میگه چقدر دوستش داره. سایه هم این رو میگه ولی نگرانی خودش رو هم نمیتونه پنهان کنه و میگه اگه از تو زندگیت خدا رو حذف کنی برای من با یک مرده فرقی نداره. میگه خداوند به موسی گفت از دو موقعیت خنده ام میگیرد: وقتی من بخواهم کاری انجام بشه و تلاش بیهوده دیگران رو می بینم تا جلو انجام اون کار رو بگیرند و وقتی من نخوام کاری انجام بشه و جماعتی رو می بینم که برای انجام اون به آب و آتش می زنند.
یونس بعد از این مکالمه و خشمگین شدن تلفن رو میکوبه و قطع میکنه. تو فکر حرف های رد و بدل شده بود که تلفن زنگ میزنه.
هنوز نرفتم سر خوندن درسهام. تمرین هم زیاد دارم برای حل کردن.
همون کسی که چند بار ناشناس زنگ زده بود گفت :خیلی سعی کرد همه چیز رو بفهمه اما نتونست. به کمک فیزیک، ریاضی و حتی فلسفه. اما نتونست این یک قضیه رو بفهمه و شرایطی که توش بود. به جای این که به سوال ها پاسخ بده خودش مثل یک مسئله حل نشده ای شده بود. از بی نظمی پریشان شده بود. بی قرار بود. ... آنچنان بالا رفت که ناپیدا شد اما باز هم کافی نبود. کوچک و کوچک تر شد و از آن ارتفاع فرو افتاد.
یه خبر با مزه الان خوندم. وزیر اطلاعات از فیلتر کردن فیسبوک و توییتر تو آمریکا انتقاد کرد.
یه اس ام اس برام اومد با همون آهنگ کوتاهی که پیش فرض گوشیمه و اسمش surprise هست و این روزا اون خاصیت اسمش رو از دست داده. اس ام اس از یکی از دوستام بود با موضوع محرم.
محرمی که این روزها به یک سرگرمی تبدیل شده برای کساییکه از ظلم بر حسین و کشته شدنش میگریند ولی از کنار ظلم های امروز به سادگی عبور میکنند.
یونس رو در نظر بگیر که تو یه پارک پرتی نشسته و به انفجار حرفهای سایه که اینجا چیزی دربارش ننوشتم فکر میکنه. حرف هایی در جواب این که خدا کجاست.
پاکتی رو باز میکنه که توش از دلنوشته های دکتر پارساست که علیرضا از کامپیوتر دکتر برداشته. نوشته های خیلی مفصلیه.
نوشته های به شدت احساسی و شاعرانه که خیلی خیلی ازش بعید بودن. و نامه ای از اون دختری که پارسا عاشقش شده بود و در آخر نوشته ای از علیرضا درباره این مطالب و خود یونس.
در آخر داستان، یونس که در گوشه ای از پارک به فکر فرو رفته بود بچه ای گریان رو میبینه بادبادک به دست. کمکش میکنه تا بادبادکش رو هوا کنه. وقتی بادبادک دورتر دورتر میشه بچه فریاد میزنه : هورا! هورا! بادبادک من رسید به آسمون، رسید به خدا.
اینم شد بار سوم که این کتاب رو خوندم. روی ماه خداوند را ببوس
اول کتاب این رو نوشته :
هر کس روزنه ای است به سوی خداوند، اگر اندوهناک شود. اگر به شدت اندوهناک شود.