)سمیه توحیدلو متولد 1357 و دانشجوی دکترای جامعه شناسی دانشگاه تهران،از فعالان ستاد موسوی نقش زیادی در برپایی زنجیره انسانی سبز از راه آهن تا تجریش داشت و از برنامه ریزان اصلی آن بوده، روز گذشته برای اجرای حکم شلاق راهی اوین شد و حکم در حالی که به دست و پایش زنجیر بسته بودند، اجرا شد. پنجاه ضربه شلاق به اتهام توهین به ریاست جمهوری )
دستش را بالا برد، ضربهای زد. زخمی بر كتفش افتاد. یاد آن روز افتاد كه دوشادوش، موجاموج و صف به صف از پایینترین نقطه شهر تا پای دماوند ایستاده بودند. او آن روز، ملتی را، نسلی را، جمعیتی ناشمردنی را سامان میداد. بیآنكه نه شلاقی، كه حتی بیسیمی در دست داشته باشد.
دستش را بالاتر برد. ضربهای زد، محكمتر. خراشی بر پشتش افتاد. یاد روزی افتاد كه پشت به پشت ملتی پای صندوقهای 40 میلیونی ایستاد و رأی انداخت. شیرینترین رأیی بود كه در همه این سالها داده بود. از منتهای ظلمت تا رهگشای نور. از انفعال مطلق تا اتحادی سبز برای عمل. از زیرزمین و اتاقكها و كمپینها تا ستادها و خیابانها و زنجیرههای انسانی؛ همه سنگهای راه را فرهادوار تراشیده بود، تا به این رأی شیرین برسد.
دستش را بالا برد. ضربهای زد، با عصبیتی بیشتر. پشت گردنش نشست. گویی عصبش را نشانه رفته بود. یاد آن شب افتاد كه خشمگینانه و ناباورانه، اخبار تجاوز به ملتی از تلویزیون پخش میشد. 5 میلیون، 10 میلیون، 17 میلیون، 20 میلیون، 24 میلیون! میدید و میشنید و باور نمیكرد. میدید و میشنید و میلرزید. میدید و میشنید و میخندید. میدید و میشنید و نگاه میكرد یاران دوشادوش را، یاران صف به صف را، یاران ستاد را و خیابان را و میدان را و زنجیرها را. آنان كه در نگاهشان گفته یا ناگفته، آشكار یا زیرچشمی او را و كسانی چون او را مینگریستند كه آنان را از انفعال به عمل، از یأس به امید، از حاشیه به متن، از خانه به خیابان كشیده بودند؛ آه، خدایا! شماتت در چشمانشان است یا اشك؟ پرسش است این، یا بهت؟ هر چه بود، تیز و برا بود. زخمی بر او میزد و چنگی. نه بر او، كه بر همه باورهایش. بر همه خوشبینیهایش، بر همه امیدهایش، بر همه گفتارهایش. نه بر او؛ كه بر همه آنان كه ملتی را به صلح و صلاح خوانده بودند. نه بر او؛ بر همه آنان كه نسلی را با صندوقی آشنا كرده بودند كه قرار بود تابوت رادیكالیسم باشد و حال، تابوت امیدها و آرزوهایشان شده بود. نه بر او؛ بر همه آنان كه ماندن را به رفتن، گفتن را به ساكت نشستن، ایستادن را به پذیرفتن ترجیح داده بودند.
دستش را بالا برد. ضربهای زد، دیوانهوار. گویی میدانست این بار كه بنوازد، دخترك برترین روز، آن یومالله، آن عید بزرگ ملی را به خاطر خواهد آورد. شلاقزن درست حدس زده بود. ضربه بر پایش نشست. همان پاهایی كه از میدان سرخ امام حسین، راه انقلاب را طی كرده و به آستان آزادی رسیده بود. همان پاهایی كه دو پا بود در میانه چندین میلیون پای دیگر. همان پاهایی كه تنها عضو سخنگوی او در آن روز بودند. میرفتند و صدا میكردند و لرزه بر جان او میانداختند كه نه از«لشكركشی خیابانی» كه از راه رفتن دختر و پسری با هم در پارك هم، میهراسد. همان پاهایی كه الثابتون و السابقون و القائمون بودند. همان پاهایی كه رفتنشان، خود راه بود. هم حركت بودند، هم اندیشه. هم سكوت بودند، هم فریاد. هم دل بودند، هم جان. یاد آن روز افتاد و زیر ضربه دیوانهوار، شیرینترین لبخندش را زد. با آن قیافه جدی اما مهربان، نگاهی به پاهای شلاقزن انداخت. با خود گفت: شاید او هم، آن روز در میانمان بوده! شاید خودش نه، فرزندش، همسرش، دوستش، برادرش. حتما یكی از آنها، آن روز بودهاند و همپای او، پا فشردهاند و ره سپردهاند.
پاها را نگاه كرد. به خشم میلرزید. صاحب پا در این سالها بسیار دیده بود كسانی كه خم به ابرو نمیآورند. دیده بود آن مرد میانسال خندهرو در سالنی تنها را كه همیشه روزه داشت و همیشه حرف داشت و همیشه فكر میكرد. دیده بود آن مرد ریزاندام تسبیح به دست را كه امامش میخواندند و میگفتند بارها از سوی امام به زیارت خدا رفته است. دیده بود آن زن جوان را كه كودكش را ماه به ماه نمیدید، اما غم كودكان میخورد و غم زنان و غم مردان را. میگفتند كه حق كودكان میخواسته و حق زنان و حق مردان را. دیده بود آن مرد میانسال دیگر را كه زبانش و بیانش و كاغذهایش به فردوسی و عصر اسطورهها پهلو میزد و خود، رفت و اسطورهای شد برای زندانیان. دیده بود آن جوان قویهیكل را كه زندانش را تغییر دادند، شاید عوض شود؛ اول كار كه كرد، نوشتن از وضع بد همخانههای تازه بود. دهها دیگر از این مردان و زنان دیده بود. آنان كه حسرت یك آخ را بر دل رؤسایش گذاشته بودند. اما انتظار این یك را نداشت. دخترك نحیف، زیر ضربه او هم آخ نگفت. سهل است كه میخندید. و او، می لرزید.
دستش را بالا برد. این بار محكم نزد. گویی تردید به شلاقش رخنه كرده بود. گویی شك كرده بود در حقانیت ضربه. گویی فهمیده بود این یكی، فرق دارد. گویی كتابهای تاریخ را از جلویش میخواندند. گرچه درسآموز قابلی نبود، اما از كتابها، از فیلمها، از محمد رسولالله یادش میآمد. سمیه را و سنگ را و درد را و توحیدی كه تحمل سنگ را بر او، چون پركاهی میكرد. حالا دیگر، نه پایش كه دستش میلرزید. گویی شلاقش، اعصاب او را نشانه رفته بود. گویی زخمی میزد بر پشتش، بر كتفش، بر پایش و بر وجودش.
دخترك او را نگریست، با همان مهری كه به آن زنجیره انسانها نگریسته بود. میخندید. او هم، به زنجیره پیوسته بود!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر